نات
دوشنبه ۰۳ آبان ۱۳۹۵
آنقدر بریده بودم که وقتی به لبخندم تشر زد : نخند ، هق هقم بغل هایش را کر کرد.
آنقدر خسته بودم که حتا نتوانستم یک کمی محکم باشم تا نتواند بیندازدم توی بغلش.
آنقدر سرم شلوغ بود که حتا فرصت نکردم ببینم چه مرگم است.
که آنقدر مجبور بودم به جبر زمانه که حتا حق نداشتم مرگی داشته باشم و دردی.
السلام علیک ای حضرت درد.
و من و هیچ کس دیگر مانند من چنین ضعیف و جری در تاریخ و به آینده...
- ۹۵/۰۸/۰۳