نمی داند
شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵
دخترک
این ظهر ابری را می خوابد لب بام
و تلاش می کند خواب ببیند آخرین روز مهر برایش یک دستگاه تایپ رسیده است.
از همان هایی که صدا می دهد
تتق تق تَــتَــتــق تق.
باد می وزد و خیال می پرد و عطش نوشتنِ دخترک می ریزد پایین از لبِ بام.
انگاری دو چشم کم بینا در بغل دو گوش جا خوش کرده و نشسته اند لب بام، پاهاشان را انداخته اند پایین به تاب بازی و
تنش را می ریزند به خیرات وسط بازیِ پسرهای بی صدای هم سایه ی بغلی.
انگشتانش را
زبانش را.
بازوانش را.
زانو هایش را.
قلبش.
نکند همانی ست که افتاده وسطِ چرت ظهرانه ی هم سایه ی پشتی که توپ پسرها را پاره کرده بود و جگرشان را پاره تر؟
- ۹۵/۰۱/۰۷