گرسنهگی و دل درد،
نه اشتیاقی برای خوردن،
نه حالی برای حالی،
نه دلی برای دلی،
یک بغل دستهای خالی،
یک دشت گشاد دلتنگی و
یک میدان پر از سربازان جان داده از آدمها در خاطرم.
نمیتوانم ستارهها را ببینیم
نمیتوانم بدوم
نمیتوانم از این جهنم، روانی شاد به در ببرم و تنی خسته از زندهگی...
این هم شرمِ سهمیِ زمانهی من.
.
گفتم ولم کن، بخوابم، صبح شه خوب میشم. فقط ولم کن.
بعد رفت خونه میم اینا تا پس فردا بر نگرده. :|
خاک بر سرِ فرزندی و خواهری و دوستی و مهربونی و نامهربونیِ من میدونی یعنی چی؟
ینی آدم بره گم و گور شه، بیش تر از خودش جماعتی راحت شن.
#موقت