نوزدهم - گفتنیهای شکنجه شده
اگر حتی من از کلمات غمگین و دلخورم متنفر نبودم، اگر حتی جایی بود که ناشناس بودن واقعاً امکان داشت، اگر حتی من از دردهایی که در التهابشان حقیقتاً بیتقصیرم، احساس کهتری نداشتم، اگر حتی گفتن، دردی دوا میکرد، باز هم نمیتوانستم بگویم.
چرا که این غصهها آنقدَر زوری و حجیمند که در توهم و دروغ هم حتی نمیگنجند. شبیه داستانهای کثیف و دروغینی اند که از تلخی بیپایان هرگز کسی از سطر اولشان پا آن ور تر نگذاشته. داستانِ میراثِ «حس حقارت»، داستان دیوانهی آقای راچستر، داستانِ لک کردنِ بیمادریِ خردسالی در شصت و هفت سالهگی، داستان کیستِ موروثی، داستان بیاخلاقیِ موروثی، داستان آدمی که در راه میخانه تا مسجد چال شد، داستان مردی پنجاه و دو ساله که هنوز مثل سیزده سالهگی آسیبپذیرِ سوء استفادهی عاطفیست، داستان بیهویتیِ مجبور، داستان سیاه بودن.
دیگر نمیدانم این «آبرو» اصلاً چیست که من اگر براش همه چیز را تا حد فراموشی کتمان و پنهان کنم، حفظ میشود. بریدن رهایی نیست، تنهایی ست. فرار فقط زخم آدم را زیر پوست به عفونت میکشد. نه راه پس هست نه راه پیش ؛ چرا که میان ماجراجوییهای همهگان گرچه که هرکس تنها ست، منم که به آنها محکومم و آنها به پیش از خودشان و پس خوش به حال خودشان...
مقایسه اجتنابپذیر نیست. میان این همه از هیچی و شکست و کوتاهی بدون این که بخواهی، از تولد، دفن میشوی. در حالی که بالیدن دیگران را نگاه میکنی، یاد میگیری برای بقا مقایسه نکنی. اما این خود بی آبرویی دیگری ست. توی ۲۰ سالهگی، ۳۰ و یا حتی ۴۰ سالهگی یکجایی بالأخره از دویدن میایستی و توی گندآب «تقدیر» بیملاطفت خودت فرو میروی.
- ۹۷/۰۶/۰۵