هر زمان در دیده دیگرگون مَیا!*
زمانی که گم شدی، دیگر نمیتوانستم بنویسم. که من به معنا دادنت به همه اعمال و زندهگیم، عادت کرده بودم، معتاد شده بودم. پاش بیفتد، هنوز هم روی جنازهی خودم هم که شده، میایستم اگر باشی برای «پرستیدن». اساساً هیچ هدف و انگیزه و مفهومی نتوانسته ازش جلو بزند توی زندهگی من. باشی و بگویی «همه چیز را آتش بزن و بیا با من روی میخ راه برویم.»، تازه برای زیستن، انگیزه پیدا میکنم و برای مردن، از خودگذشتهگی و تقوایی که الآن اگر ازم بپرسی، در خود سراغ ندارم. اما پای هیچ چیز نمیافتد. من هم از آسیب و زخمهای مکررِ راه رفتن روی خیالاتم با تویی که رنگ خیال نداری و به کریهترین حالِ ممکن «واقعی»ای، بالأخره یک جایی از تاریخ که یادم نمیآید، توبه و پرهیز کردهام. کشتنِ ثانیهها فقط در یک حال لذتبار است و آن، حالتِ بیمارِ عشق است. وقتی یاد گرفته باشی از نقصها هم گزارههای پرستشگر بسازی، آنجا دیگر واقعاً فاتحهات خوانده است. اگر به دو جهان باور داشته باشی هم که رسماً فاتحهی هر دو تا جهانت خواندهست. ببین که کلهی کچلت برای من خودش جهان سوم است...
دو جملهی اولم را نگاه کن ؛ مثل خر دروغ میگویم. من هنوز از تو مینویسم. از "زمانی که رفتی"هات. برای تو مینویسم. نامها و نگاههای جدید میجورم و در جات مینشانم. گند بزنند بهش که لذتی که بیرزد، جز پرستیدنت نمیشناسم.
* در دلم بنشستهای ؛ بیرون مَیا
نی برون آی از دلم، در خون مَیا
چون ز دل بیرون نمیآیی دمی،
هر زمان در دیده دیگرگون مَیا
چون کَسَت یک ذره هرگز پی نبُرد،
تو به یک یک ذره بوقلمون مَیا!
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون. بیرون مَیا
سرنگونغواص خود پیش آیدَت........
...
- ۹۸/۰۴/۱۷