هفتمین ظهر
شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵
بهار دستی به موهاش می کشد و هُل می دهدشان عقبِ روسری.
دامنش را می تکاند و گردها را به نفسِ آدم ها شاید.
دست به زانو می گذارد و می نشیند روی تشک زمین. دست می گذارد طرف راست صورتش و مرثیه ی دل تنگی سر می دهد.
هفتِ زمستان را، زوال زمین را، غربت را
غصه می خورد. اشک می ریزد.
فکرش که می رسد به بی کسی زمستان، از همه آدم ها ناراحت می شود. پرده ی ابرها را می کشد و
کمی بی پرواتر اشک می ریزد.
اگر ازو بدی بر می آمد،
شاید شکوفه ها هم می گریستند و نو برانه موزها به کام این میمون های مترقی تلخ می شد.
این می شود هفتِ غریبانه ی زمستان.
آسمانی ابری
بهاری دل تنگ
مجلسی خالی
پر از آدم ها.
- ۹۵/۰۱/۰۷