بخش بیماران قلبیِ بیمارستان خلوت بود - نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه. پرستارها هیز بودند. گاهی شک میکنم مردم به چیز دیگری در من نگاه میکنند. چیزی نو ظهور که پیش از این نبود. مثل شرارتی که از پیشانی ساطع شود... البته حقاً چیز دیگری هم نیست.
نفهمیدم بیمارِ ما عیادتلازمتر بود یا همسایهی نحیف و خندهروش. توی بخش بیماران قلبی بود اما فکر میکنم باز هم بیشتر داشت از بیماریِ دلش رنج میکشید ؛ آن دلی که موقع تپیدن و یا نتپیدنِ قلب هم میتپد. آن آرامگاه دروغین و افسانهایِ شهزادهی لافزنِ عشق..
اضطراب داشتم. به خاطر گردنبند بود. دیروز باید میرفتم. به واقع در رفتنِ امروزم داشتم عیادت را قضا میکردم و میدانید که قضا ش چه حالی دارد. بو میدهد. بیات شده، مانده. بارِ وظیفه و گند زدن روی نامش و حالش و کلِ ماجراش سنگینی میکند. اصلاً نمیخواستم بروم. با خودم گفته بودم یک لختهی کوچکِ شوربخت (مثل شوربختی حرامزادهگی) بوده که تازه سر خوش، توی رگها دویده و راهی را هم نبسته.
دیشب خوابِ یکتا عزیزِ رفتهام را دیدم ؛ خودش نبود. خودش توی اتاق بود و توی خوابم سهم من فقط دلپیچهی تکیه دادن به دیوار اتاقش توی بیمارستان شده بود. بخش بیمارانِ قلبی. یک لختهی ساکن و تپل یکی از آن راههای افسانهای به دلش را بسته بود. سکته کرده بود.
بیدار که شدم تازه دلم گرفت که چرا به من هرگز صورت ماه و خندههای ریتمیکش را توی خواب هم نشان نمیدهد؟..
دلم برای عزیزم تنگ شد. رفتم عیادتِ لختهی کوچکِ شوربخت. تازه تشخیص داده بودند تپل است. که دارد راهی را میبندد و دلِ دیگری را ته بن بست چال میکند... تصمیم گرفتم چهرهات را از این به بعد هم هرگز توی رؤیا نشانم ندهی. این هم روی همه هرگزهایی که روی هم چیدی و از چشمهای دلتنگ و دلِ گریانم گریختی. این هم روی همه هرگزهایی که از عالمِ بالا روی دستم ماند، برای همه همیشهها و حتی یکبارههایی که طلبدارم...