هربار که دفنت میکنم، من جسمِ تو ام. و تو جان منی که از جسمت گریختهای. به این صفحههای سفید که نگاه میکنم، اشکهای توست که در نگاهم شعله میکشد. این قطرهها برای غسل دادن تعفن جسم ما کم میآید. از صبح تا غروب، روی خرخرهام جادوی بیلطف کلماتت را میسایی و شب، سنگینی جنازهات را تا مکان اذان صبح میکشم. در حالی که جانم سبک است و به پرواز بردهایش. هر شب تا صبح میان قلههای توی گلوم فقط برای مراقبت از معنای آواز جدایی، کوه میکَنم. که کوهستان حتی اگر قسمتِ مورد علاقهی تو از تن زمین نبود هم، بهترین جا برای آواز خواندن بود.
و مرگ تو غمآور نیست، بیجانی من است که تن تو را هم از عذاب، خالی کرده.
جانی برایم نمانده. جانی برایم نمانده تا آن را کف دستهات بگیرم و همهسو را در جست و جوی انحنای بوسیدنیِ کمرِ مژههای عشق، بدوانمت. من از خویشتن تهیام. من تبدیل به یکی دیگر از همان زندانبانانی شدهام که تا خود همین غروبهای گهی که این روزها میبینی و آن روزها مثل رایحهی دمیده از سرِ کوزهی عصارهی گل میمانست، برات از تهی مغز بودن و سنگ دلیشان ترانه و لطیفه میگفتم. گاهی فریاد میکشیدم...
میدانی؟ گیر آوردن مغز و گوش آدمها هم مهارت میخواهد، حوصله میخواهد، ضمیری میخواهد که شیفتهی خودش و صاحبش باشد. نمیدانم من تو را گیر آوردهام یا تو من را. میدانم حوصله ندارم. میدانم که نمیدانم چه میخواهم. لحظهای صدات میکنم و لحظهی بعد حضور خیالآلودهات مقابلم را لگد مال میکنم. گاهی تو را با خودم اشتباه میگیرم، گاهی خودم را با تو. و بیشترِ مواقع، مرزی میان این دو ضمیر نیست و نه اشتباهی ؛ دیوانهگی اگر این نیست پس چیست؟
و میدانم که بد مینویسم، بد میگویم. همیشه نازیباترین حالم را کشان کشان میآورم تا این صفحههای مجازی و همیشه بد و نازیبا میگویم...