شبیه شیرینی نوشینِ یک پیروزی عمیق زیر سُمِ پایمال شدنهای ممتدِ شکستهای بیپایان و پرتکرار...
آنقدر تنها و تک که نمیدانی،
نمیدانی چهقدر مثل تو شدهام.
آنقدر چیزها توی قلب من هست که نیست و رنگ باخته
و آنقدر چیزها توی سر من هست که تختِ هستی بیدغدغهگی را غصب کرده
آنقدر چیزهای اضافی و لهو و بیهوده
که نمیدانی.
پدر کم سال من،
سلام من به تو از اعماق سینهای که خلوص کودکی و شهرت بیمحابایی را
دیگر به دنبال نمیکشد بیش ازین چند.
منم و همهی این پیری به اوج جوانی.
من که دیگر نمیدانم روز تولدم جز این تاریخ عجیب چه چیز دیگر دارد.
من که دیگر نمیدانم برای چه چیزی خوب است اینکه آدم ها هم دلی را وا نمود کنند.
من که دیگر نمیدانم کدام چشمی هست اینجا که طالب دیدنش باشم.
من که دیگر نمیدانم رفیق چیست و دوستی چه معنا دارد.
منم که پیوسته حرف میزنم و
حرف هایم را نمیزنم.
منم که پیوسته پرت میشوم دور.
منم که پیوسته خراشیده میشوم از عمق
با کموسعیِ سطحی (همان تیزی) نگاه های طلبدار و بیمیل و متنفر
با بیرحمی واژههای قضاوت.
حتا وقتی ساکتم.
حتا وقتی قرنهاست محو و گم شدهام و
هرگز عادت نشده درد این خوردن های بیحصرِ واژه و طلب...
منم که خواسته نمیشود
لبخندم، خوشحالیَم، بدحالیَم، پرسیدنم، پاسخ گفتنم.
منم که خواسته نمیشوم و
میخواهم
از جان
خوشحالی یا
گم شدنِ
این تعداد زیاد هواکشِ متحرک را
که تخلیهگاهِ یکیشان هم سمت من نیست حتا.
منم که تمیز نیستم
اما انگار افتاده به مردابِ اعتقاد.
منم که اضافیِ همهی بارهای روی زمین بر دوش ابر و باد و مه و خورشید و فلکم...
با کمی بیمِ قهر و ناراحتی خدای بلند و تنهای خودم و با خیلی خواسته ازش.
بی آن که حتا کمی خوب باشم.
منم آنقدر مظهر ریا
که حتا وقتی مدتهاست حرف نمیزنم، همه عالم تسبیحهایم را از پشت بامها پهن میکنند رو به روی آفتاب.
منم سرما زده،
بریده از انتظار،
دلتنگ،
خراب شده و خراب کرده و به لجنِ عادت کشیده شده.
انگار این اولیـــــن باری باشد که از این رسم پیچیدهگیِ دوّار متنفر شده باشم.
من نیستم
نیستم آن کس که متنفر باشد
یا حق دوست داشتن داشته باشد.
بس که سنگین است بارم...