The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

پنجاه و شش

سه شنبه ۰۳ شهریور ۱۳۹۴

ام‌روز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.

پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد می‌کرد و نگرانی‌ای که رهام نمی‌گذاشت.

چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آن‌قدر دردش بیاید تا بی‌حس شود.

خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بی‌دردی..

زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :

زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجره‌ها، نمی‌دانی چه تاریک شده این‌جا برای غافل‌گیری آمدنت.

نوشتم : نمی‌دانم. روزها بر من می‌گذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردن‌آویز امید. نمی‌دانم اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم می‌آیی، نمی‌دانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...

می‌خواستم بگویم... که نوک اتود شکست.

نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...

در باز شد. از ته دلم آرزو کردم آن‌قدر قاطع حرف زده باشم که درخواستش را فراموش کرده باشد.

نشست کنار صندلی‌م روی زمین. کاغذهایی که در دست داشت را گذاشت روی میز. قبل از این‌که رهاشان کند، بازوش را محکم گرفتم. اخم کرد.

وقتی برگه‌ها را از لای انگشتانش که محکم در هم پیچیده بودند، کشیدم بیرون، پشت آخرین صفحه با همان مدادی که دستم بود، شماره‌ی خانم عین را نوشتم. گفتم من داستان نمی‌نویسم. پس داستانت را نمی‌خوانم تا قیمت پشت جلد کتابی به قلم این خانم یا هرکسی جز خودم را بپردازم.

اخمش باز شد، نگاهش شد یک نگاه حق به جانب به آدمی بی‌چاره.

گفت : خودخواهی.

گفتم : بچه‌م! کتاب بنویسم؟

چیزی گفت توی این حوالی که : قدری از نخواستنت مطمئنی که مطمئن می‌شم از ته دلم می‌خوام قلمت‌و بدزدم تا مال هم‌چین آدم ناشکری نباشه.

گفتم : داستان تو رو بلد نیستم بنویسم.

گردن کشید که : چون درکش نمی‌کنی!

مقاومتم شکست، سرزنشش کردم : این خیلی پسته! بچه‌تر از اونم که بفهممش! تو حق نداری برای چشم‌هاش این‌قدر دوستش داشته باشی.

گفتم : تو حق نداری اینو به‌ش نگی چون اگه من جاش بودم چشم‌هام‌و در می‌اوردم تا اون‌طوری ببینی‌م.

این جمله‌اش به خاطرم مانده : بقیه‌ی آدما مثل تو روانی نیستن.

بعدش شب‌ها به حرفی که زدم فکر کردم. این روزها که همه صحه می‌گذارند روی حرفش، آن‌قدر ها هم از حرفش دلم نمی‌گیرد که روزهای اول باعث شد دیگر نگاهش نکنم.

حالا ماه‌ها گذشته. الف عینکی شده، نزدیک‌بین!! الف حضور میم را پذیرفته!

ام‌روز به میم گفتم : مثل داستان‌ها شده‌اید.

حواسم نبود!

طعنه زد که : بعضیا عقده‌ی پایانِ تلخ دارن ولی هزار ماشالا داستان ما که عاقبتش خوش بود!

مثل همیشه شدم. جوری که انگار نگرفتم!

اما... یک چیزهایی بی‌خود فرو ریختند. بعد از یک برخورد کوتاه و ساده، مسائل بنیادی دارند ستون‌هاشان را توی سر من می‌زنند به در و دیوار!

فکر می‌کنم باید الکی بخندم تا صدای تنهایی‌ام بلند نشود.

فکر می‌کنم باید الکی گریه کنم تا تنه‌ی تکیده‌ی فکرهام که با هیچ‌کس گویی اشتراکی ندارند، پشت حجاب سر و صدا سنگر بگیرند.

باید خیلی پر سر و صدا، بیان کردن را ترک کنم. اگرنه نا بود می‌شوم.

اگرنه به دست عزیزان جانم اعدام می‌شود اعتمادم.

همه نرم نرم قالب قدیمی تهی کرده‌اند و من مانده‌ام زیر فشار عمق کیلومترها...

از چه باید دست بکشم؟ تمام آن‌چه هستم؟

  • ۹۴/۰۶/۰۳
  • روشنا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.