حضرت شمس الدین محمد میگوید :
قیمتِ عشق نداند، قدمِ صدق ندارد
سستعهدی که تحمل نکند بار جفا را...
امروزی بود...
حس پرواز دارم. با همه جراحتهای قلبم، انگاری خودِ حس آزادی از بندم.
مصحف را که گشودم، صفحهی ۱۹۶ آمد. بیم و بعد اعلام رستگاری...
تا تو نگفتی، آرام نداشتم.
حالا فقط من میدانم و تپش نبض توجه تو زیر پوستم وقتی یکه و تنها به جست و جوی پاسخ سوال بیجواب تو ام.
جنگیدم با نفسهای خسته و مضطربی که از کینه یک آن خلاصی نداشتند و هی مجبور بودم افسارشان را بکشم تا حق و حقیقت.
ایستادم. با پاهایی که دل استخوانهاشان از تردید به ترکیدن بود.
اما لحظهای از اندیشیدن به تو دست نکشیدم.
فتهاجروا...