- روشنا
- شنبه ۲۳ تیر ۹۷
- ۰۵:۵۴
روی پهلوی راستم افتادهام و در زمان گم شدهام. از من میپرسی ساعت چند است؟ من بیدارم یا تو خواب منی؟
ساعت... نمیدانم چند شده. میترسم نگاهش کنم. میترسم بلند شوم. صدای اذان میآید و "آخ" میشوم ؛ فهمیدهام ساعت به کجا رسیده. صدا از مسجدِ نزدیک خانهست. خوابم نبرده و ساعتهاست با چشمهای باز و نگاهِ بیچارهی تاریکی شدهام، خوابهای احمقانه میبینم. نمیفهمم توهم است یا رؤیا. خوب نیست. فکر میکنم اگر فردا بیدار نشدم چه؟ اگر همین الآن رفتهام... مهم نیست. راستی فردا چندم است؟ نمیدانم. از شمردن میترسم اما میشمرم. به تاریخِ روی سنگ قبرم فکر میکنم. منِ عوضی این روزها چهقدر هوس مرگ کردهام. تهِ دلم خالی میشود. صدای جیغ و داد همایون را توی گوشم میشنوم «ماییم و موجِ سودا ؛ شب تا به روز تنها...» روانم تهوع دارد. اشکم در نمیآید لعنتی در نمیآید. باید جیغ بکشم. مثل همایونم.
یاد کاف میافتم. ازش میترسم. اولش از خودم و اشتباهاتم میترسیدم ولی حالا از همهی کارهایی که بتواند با سادهگی بدعادت من بکند، به حال کشندهای من دارم میترسم.
یادم میآید به کسی گفتم من پولهایم را نمیشمرم... ولی باید بشمرم. کافها را باید بشمرم، میمها را... من اشتباهاتم را باید بشمرم.
پا میشوم بروم وضو بگیرم، توی آینهی دستشویی چشمم میافتد به گودیِ از همیشه کبودترِ زیر چشمم. زیباست... میآیم بروم تو که میخورم زمین. بدم نیامده. من خوابم میآید...