باری
دل شکستن فقط یک شوخی بیمزه بود.
تقصیرِ کار مال هیچ کس نبود.
یک آدمی این وسط اشتباهی بود. نفهم بود، سخت میگرفت، بیاستعداد بود، بیدقت بود.
یک آدمی بود که همیشه سوالهایی میپرسید که بحث را خراب میکردند، که جواب نداشتند، که درحد جواب داده شدن، حتا در حد شنیدن هم نبودند.
عرضه نداشت چانه بزند. بلد نبود خودش را بگوید. درخواست کردن را ذلت میدید.
یک آدمی همهی راههای زمین را اشتباه میرفت. یک آدمی همهی راهها را، تمامن، بلد نبود.
بیدرکی که مجبور بود دلش نگیرد که کسی از تظاهر حال خوبش هم ناراحت نشود.
مجبور بود قبول کند خواستههای بیجایی دارد.
بیعرضهای بود برای خودش، خنگ.
یک آدمی، از همهجا رانده بود.
اشتباهات، غمها، دردها، سالم نبودنها... همه مشکلاتش گردن خودش بود، از بیشعوری خودش بود.
فقط از زمین، آب شورش را در سر داشت.
اصلن چی داشت؟
خراب بود. گارانتی هم نداشت.
داستان تلخ زندهگی همین بود. باید شاد زیست! باید شعار بدهی، باید بااعتماد به نفس کاذب حتا قربانی تربیت نیاکانت باشی تا گناهها به گردنت نیفتند. این منطقیترین دلیل دنیا بود!
یک آدمی له شد.
باری، من و تو بیگناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بیگمان این کار
کار چهارم شخص مجهول است!
.
اسکلی که حتا حق سوال نداشت.
باری
دل شکستن فقط یک شوخی بیمزه بود.