چیزی نیست، چیزی نیست*
دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵
سقف آسمان بر سرم افتاد و پاچه های شلوارم را چنگ زد.
فشارم از هسته ی زمین به سقف خراب آسمان رسیده بود.
گفتم : قلبم داره به سینه م فشار میاره.
گفت : چیزی نیست، چیزی نیست... داری از درون می لرزی.
بغلم کرد. خیس بودم. محکم و سفت و گرم بود اما
گرم نشدم.
گمانم سوخته بودم.
*مثل امیرهای بی شیرین همه وضعیت های سفیدِ از درون سرخ و سوخته..
باختم.
این بازی کودکانه را
من باختم.
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردی ست در دلم که ز دیوار بگذرد!
- ۹۵/۰۱/۳۰