یادت میاد کِی ما مردیم؟
ما همهمون مردهیم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطهای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت میگیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمرهگی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. میدونم که اینطور نبوده. میدونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجهی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکستهگی از صد جهت بوده. اما فقط میدونم. چیز درست و دقیقی یادم نمیاد.
رفته بودم سراغ بوفهای که توی آشپزخونهست تا مسکن بردارم. صبحایی که از صدای صحبت کردن خواهرم بیدار میشم، سرم خیلی درد میگیره. نشستن سرِ -حتی- مجازیِ رسولی درد مردن میاره، حملههای پریودی هم ترغیبم کرده بود. آخه گفته شده ایبوبروفن دوست کروناست، نباید این روزا خورد. اما من که مرده بودم. البته اون موقع نمیدونستم... یه گوشی پزشکی اونجا بود. فکر کنم مال خواهرم بود. برش داشتم، گوشاشو گذاشتم توی گوشم و انتهاشو گذاشتم روی سینهم. صدایی نمیومد. نیم ساعت مشغول پیدا کردن صدای تپش قلبم از توی اون گوشی بودم. انداختمش کنار. دست گذاشتم روی سینهم. قبلاً این شکلی هم میشد حسش کرد. اما هیچکس اون تو نبود.
بعد که رفتم سراغ قلب مادرم، کسی درونم گفت «خیلی تلاش نکن که ضایع شدنت خیلی شدید نشه.» تازه فهمیدم که همهی ما مردیم. حتی اگه تو داری نوشتهمو میخونی، تو ام مردی. اگه یادت میاد چه اتفاقی افتاد، میتونی بهم بگی.
دیگه هیچچیزی اهمیت نداره. نه چشمهاش، نه چیزهایی که برای به دست نیاوردنشون زجر میکشیدم. از وقتی که فهمیدهم، پازل مجهولاتم کم کم داره تکمیل میشه اما هنوز نمیدونم چی شد که مردیم. حالا که مردیم، دوست دارم پدربزرگمو پیدا کنم اما نمیدونم چرا هنوز توی قرنطینهایم.
دیشب افتاده بودم کف اتاقم، هر از چندگاهی بلند میشدم و توی آینه چشمامو که سفیدیشون زرد شده بود، نگاه میکردم. فکر میکردم کبد چرب دارم و زندهگی تا مردن، قراره برام سختتر بشه. موهامو چیده بودم دور سرم و گریه میکردم. میترسیدم. اون موقع مطمئن نبودم که از مرگه. فکر میکردم کار اختلالات هورمونیِ آستانهی پریوده. هربار حس جدیدی به مردن دارم. یادمه که نویسنده با قساوت یکی دیگه از شخصیتها رو کشت و من زار زدم ؛ که این موجود، این "همه عمر تحت و فوقِ درد و عذاب" که هرچیز کسب میکنه یا حتی میبازه، انگار زیباتر و تماشایی تر میشه، که در اوج فرودستی، اونقدر باشکوهه که همین یه عمر، کم میاد برای کشف و شناختش، این همه چیز رو با خودش چهطور به گور میبره. که حتی این جبر به طرز آزاردهندهای زیباترش میکنه...
و همین بود. هرچند که ما مرده باشیم و در مردهگی حضوری زندهگی گون داشته باشیم، هرچند که آدمی از این سوال، روزی "یقین" پیدا بکنه، هرچیز در ثبات رخوتگونی در حال کشتنِ ماست و هیچ تخفیفی در کار نیست. چه من به حقیقتِ بعد از مردن یقین کنم، چه تسلیمِ نابودی بشم، ما مردیم. تو مردی. پس دیگه اینو نخون. چون هیچچیزی قرار نیست عوض بشه. هیچ سطری، هیچ اندیشهای، هیچ خبری، قرار نیست تغییری توی رنج تو داشته باشه. من هرگز از مردن و توی این خونه قرنطینه بودن بیدار نخواهم شد و تو، هرگز از حضور در اون جایی که این نوشتهی احمقانه رو میخونی آزاد نمیشی.
- ۹۸/۱۲/۲۶