برای ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل، از ساعت پنج و نیم غروب به بعد، تا صبحم که بهایستی هیچکس نمیاد. انگار که همه آدمای روی زمین از اونجا رد بشن، همه میان اما هیچکس دنبالِ تو نمیاد. همه رد میشن اما هیچکس تو رو نمیبینه.
مجبوری زل بزنی به جایی بین زمین و لاستیکای ماشینا. چون دیگه حتی نمیشه با اشتیاق و رنجی که کودکانه از تحمیلش به خودت لذت میبردی، ایستاده توی سرما کتاب بخونی. حوصلهت رو سر میبره. انگار تو به خاطر زن بودن محکوم باشی به زنی که ذهن جنسیتزدهی نویسنده توصیف کرده و مشغول قرائت حکمت باشی. و حتی خودت خسته میشی از اینکه این احکام آزارت میدن.
زندهگی قبل از فهمیدنِ اینکه همه چهقدر "زن" میبینندت و با این تعریفت میکنند، خیلی آسونتر بود. زندهگی توی فاصلهی خونه تا طولِ بردِ نگاهِ اون دوتا زندانبانِ مهربان. کاش خونهای وجود داشت برای شبا توش تبدیل به گرگینه شدن و آروم گرفتن. کاش مقصری برای زنانهگی تاریخی این مردم وجود داشت. کاش گرگینهی شکنجهشدهی درونم تن به غل و زنجیرِ گماشتهگانِ تشنه به خونش نمیداد و تنِ ساکنان دلشو نمیدرید.
تو گرگینهی درون منو با نگاه هل میدی تو، با نگاه عذاب میدی، با نگاه فرمان میدی، با نگاه بارها میکشی ولی با معجزهی پیامبرانهت زنده میذاری، با نگاه زورش میکنی خجالت و شرم داشته باشه از هرچیزی که حتی اتفاق نیفتاده یا جبراً هست و یا به من ارتباطی نداره.
و من به ارزشِ بودن به این شیوه فکر میکنم. من به ارزشِ بودن به این شیوه، مدتهاست فکر میکنم و هرثانیه از شب، هر از ثانیه از روز، هر نفس از خواب و هر نفس از بیداری رو زیر و رو میکنم. اما هیچی پیدا نمیکنم که.
این که به خلوت خزیدی و پوستِ مرغ تنت کردی و ازشون طلبکار این نیستی که گرگینهتو پیدا کنند و بشناسندش، اونها رو راضی نمیکنه. آخه دنبال رضایت نمیگردند که، دنبال مکافات و رنج میگردند. آخه این دنیا سرای مکافاته بالاخره.
اما تو توی زندان میمونی. از سرما که خشک و قرمز میشی، از زخم که دردناک و مچاله میشی، از ذوق که متوهم و آسمون گرد میشی، بر میگردی به همون جا. بر میگردی و میدونی که ذوقت قراره نکوهیده بشه و دردت تحقیر. اما تو که دنبال چیزی غیر این نیستی، تو اینجا بزرگ شدی، به جبر و در وجود، شرّی.
از دور، از جایی که هیچکس نمیبیندم، از ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل نگاهت میکنم. از اینکه نگاهمو پیدا کنی و دنبال یه سر دیگهی زنجیر بگردی، میترسم. چون میدونم حقیقت نداری و بافتهی ترس من از مردن و تمام شدنی وقتی برای بودن به این شیوه ارزشام ته کشیدن. حتی تو، این خیال آلودهی مخلوقِ سرم به حضورت توی ذهنم اشراف نداری و این تو رو از نفرین شدهگی من، برای خودم و در مقابل خودم حفظ میکنه. این تو، یکه و تنها مونده شوقِ من رو، زنده نگه میداره. برای همینه که راه میافتم و پیاده تا ناکجا میرم. برای تو که به خداوندِ دو رو و منفعلت قولِ حفظت عوض ایمان رو دادم.