کلمات، دست و پا دارند. لبهای غنچهای و بوسههای روی گونه دارند، یا مسلسل و تیربار زیر بغل. گاهی تنها لباسِ تنشان یک کمربند نارنجک است.
کلمههای تو صدا ندارند، انگار تا همیشه به همراهی چهرههای نازیبا با سکوتِ آزارگرشان محکومم. به تو میگویم تهوع، اما اشکم را در میآورند. با تو و کلماتت احساس تنهایی میکنم. احساس تعرض میکنم. معذبم. هضم این همه خشونت، یکجا توی فقط یک جمله از حرفهات، از پا درم میآورد. میخواهی این احوالاتم را آسیب شناسی کنی، مرا باز با هزار آلت شکنجهی دیگر آزار بدهی، عیبی ندارد. مگر میتواند عیبی داشته باشد؟ مفری نیست...
همهجا هستی. توی همهی صداها. همهی شماها و آنها یک تویی. یک تو که سرم فریاد میکشد «تِیک ایت اور لیو ایت.»
و این تنها چیزیست که از تو میپذیرم. فریاد کشیدم که «دست از سرم بردارید، مرا همان طوری که هستم بپذیرید.» چهطور میتوانم خواهش کنم طورِ دیگری باشی؟ چهطور میتوانم این را ازت نپذیرم؟
با هر کلمه التماست میکنم. التماست میکنم که ازت متنفر نباشم. اما این از اختیاراتت نیست. گفتن حرفهای خنجر به دست خودت تنها تنها تنها اختیار توست. از اینهمه نفوذ و توانِ چهار کلمه حرف وحشت میکنم.
نمیتوانم ساکتت کنم. باید سکوت کنم. باید سکوت کنم. ای کاش بالأخره ازم بر بیاید سکوت کنم...