آدم با خودش که یکی میشود، دیگر نمیتواند بنویسد. حداقل من اینطور باور دارم. که هرچیز، همان موقع که هیچ شد و پیچیدنش لای هزار حجاب رنگی، امیدواری به ارضاگریِ میل را چاره نکرد، خفه میشوی دیگر. هر بار میایی حرف بزنی و صدای کلمههای خودت توی گوشت میپیچد، بالا و پایین شدن لبهات توی آینه اسراف به نظر میآید. تو کی هستی ؟ لبهات هم مال تو نیستند. مال بوسههای محکم و یواشکی توی کوچه خیابانهاند و گاهی هم جسورانه در کنجی مشکوک به خانه. تو رقتبار و زشت و زیستی هستی. یکبار به پسرک گفتم «علف» و میدانست که فحش است.
تو میدانی من چهها کشیدهام تا رسیدهام به شمال غربی این کنج وسیع بالاخره. تو نمیدانی که. صدایت که میپیچید توی سرم وقتی سکوت کردی، مرا بازگرداند. البته که تو میدانی، تو میدانی همه آدمها چهها کشیدهاند تا من یکی بتوانم کمی قد بکشم. جای زخمهای انفجارم هنوز روی پوستت میدرخشد.
اما تو صبوری، تو معنای صبر، جورکشانیِ ناگزیر اما با لبخندی، که تو بدبختی، تو کوچکی، تو نیازمندی. زیباتر از من.
چشمهات اگر مثل چشمهای پسرک میوههای دست و پا دارِ بادام نیستند، من سالیان سال همه شما آدمها را با هم اشتباه میگرفتهام. و چهقدر سخت است که هیچچیز یادم نمیآید. هیچچیز نمیخواهد که یادم بیاید پیش از پسرک. و پسرک همان پل چوبی لرزانیست که در قدمهای آخر از پلههاش هلاکم خواهد کرد. آنوقت شاید با پسرکی لببادامی، پایینِ هلاکت تلاش کنم بار دیگر همه خاطراتم را از همه «تو»ها پاک کنم و یا شاید پسرکی نه دیگر، دیگر هرگز بلند نشوم، خراب شوم، همان طوری که دلچسب است. همان طوری که هرروز خیالش را میپزم و میگذارم جلوی پسرکم، با حسرت و اما ترسان.
نیمهشبِ جمعه که بیدار شدیم، کلبه واقعا چوبی بود و باران واقعا سیلآسا، مهِ صبح ملموس بود و اشکها شور لابد. با خودم فکر میکردم پس چرا تمام نمیشود؟ چهقدر رقتباری و چه آرزوهای کوچکی حالا مقابلت لاشههای مصرف شده، افتادهاند به پایین کشیدنت. ای کاش هیچ عاشقی به معشوقِ خود نرسد. که معشوقهگان خالیَند و خراب و خرابکن. همیشه میرسم به همینجا. حالا دیگر نمیدانم با بادامهای سحرآمیزی که کف دستم گذاشته چه کنم، لابد اگر گوشهای در باغچه خاکش کنم دلم آرام بگیرد. به تعالی برسم، درست همزمان با دادنِ فحشهای آبدار به شرقگرایان بیمغزی که هزاران هزار سال هم که بگذرد، یکصدا به کشیکهای کلیساهاشان نخواهند گفت «خفه شید.»