چشمهام را که ببندم، صدای نفسهات خروشِ دریاست، شبیهِ صدای فنِ لپتاپِ فحشخورده و میان سالم.
سینهت بالا میره، دریا به آسمون میریزه، ششهام پر میشن و نفس کم میارم. پایین میاد، ماهی میشم و شش در میارم، توی خشکی تلف میشم. با خودم فکر میکنم که حتمی «جزر و مد» را «جذر و مد» مینویسی، مثل بیشترِ آدمهای این روزها که مدام خواستهام شبیهشان باشم، که هزار دنیا آن طرفتر از من و وسواسهام زندهگی میکنند و حسرت و حسد توم بر میانگیزانند. چه کسی دلِش برای کلمات تنگ خواهد شد؟
انگشتهام رو با طناب بستهام، به هوسِ نمایش پرهیزکاری در چت، در لمس. دنبال ردِ جوهرِت توی صدام میگردی، توی کلماتم. دل میبندی، به دامِت میافتم. قفس میسازی و قانون وضع میکنی و سرکوب میکنی و اعدام. هر بار، تو میمیری و من باز میگردم. من را نمیشناسی، گمان نمیکنی تو را میشناسم. در ضمیر من، تو همان منی که دوست داشتم باشم. میدانم من را نمیشناسی و از تصویرم در ضمیرت خجالت میکشم.
در جست و جوی بدبختی به دست آمدهام، میانهی مکافات زاده شدهام و خوشی را زیستهام، باورَت نمیشه. هر روز و همیشه کم آوردم و ترس، باقی گذاشتَم. پرگارِ دایرهی تنگ کلماتِ گلوم همیشه در «دام» و «طناب» و «بند» و «حبس» و «زنجیر» و «قفس» گشت. برای رهایی باید قفسِ سینه را میدریدم.
اما قلب و استخوان و پوست و لمس وهم بودند، تو تنانگی را به من شناساندی. قفسم را خانه کردی، پشتیها را تکاندی و نشاندیم به بالا. دوست داشته نشده بودم هرگز پیش از این، قسم میخورم. خداوند منی که از من دیر تر زاده شد، قسم میخورم چنین دوست داشته نشده بودم.
هر بار، خطر کردم و لزران دویدم به سمتِ آغوشت، گشودی مرا. بلند و محکم و ایستا ماندی. صدات گرم بود و پوستت مهربان و سایهات وسیع. لبخندت نفسِ حبس شده در دالانِ نهاییِ سینه را آزاد کرد هربار، چنانکه مرا آزاد کردی و پرستیدی. یافتم. تو خداوند منی.