من و گنجشکها آفتاب را از خاطر بریدهایم. هرسال، درست یادم نیامده از کی اینقدر غمگین و ناتوان شدهام. و هرسال قدم برداشتن سختتر شدهاست.
مرگ و سرطان، فکر کنم قبحشان ریخت. فکر کردم پنجاه سال دیگر اگر روی همین تخت دیگر تکان نخورم، چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند اگر این گنجشکهای عصبانی به جای نوک زدن به سقف پاسیو، سقف سرم را بشکافند؟ فکر نکنم این، کار گنجشکها باشد. نهایتش میخورد کار کلاغ سیاههایی باشد که صبحهای مدرسه رفتن توی راه میشماردمشان و همانطور یلخی بر طبق عددشان، بدشانسی روزانهام را حساب میکردم.
من شاید اگر تو را نمیشناختم، خوشبختتر بدبختی را زندهگی میکردم. من شاید اگر نمیدانستم پشت آن قامت بسیار بلند، کودک آرام و سادهای توی خودش فرو رفته که از میل ورزیدن و تنهایی میترسد، میتوانستم زیبایی عشق را، توی سرم از نقص و زشتی در امان نگه دارم.
تلاش میکنم از دستت ندهم چون خودم را مدتهاست در معاملهام با تو باختهام. اما انگار که تلاش میکنم از دستم بروی. نگاه کردن و کلام نمیدانی. تنها ابزار تو خشونت است و حتی اگر لذتی برای تو در خودارضایی مدام نباشد، شکایت نخواهی کرد. تمام تمرکز تو، بر درد نکشیدن است. مثل حیوانات و همین گنجشکها که تلاش میکنند حداقل ژوئیسانس ممکن را تولید کنند. من اما لذت را از لحظات و از حتی درد میمکم. همیشه دردمندم و تو، عادت داشتهای برای این شماتتم کنی. عادت داشتهای برای هرچه بودهام و نبودهام شماتتم کنی. اما من ماندهام. برای آیندهای خاکستری و دردناک با تو، خودم را تربیت کردهام. چرا؟ چون من و گنجشکها نرمی دست آفتاب را بر گونهها از یاد بردهایم.
دلم از دوست داشتن و اشتیاقی در خودم که مدام سرکوبش کنیم من و تو، هم میخورد دیگر. دلم از بیدار شدن و دنبال نامت گشتن روی صفحات دیجیتال هم میخورد دیگر. دلم میخواست مثل تو ترسو بودم و محکم. اما من از در هم شکستن نترسیدهام و گریه کورم نکرده است. تو بگو، این اسفناک است؟ این اسفناک است که گنجشکها را همیشه میان زمین و آسمان نگه داری و سرشان فریاد بکشی که به چیزهای نهفته دل نبندند؟ بگو «کار گنجشک ها میان زمین و آسمان بودن است شاید گنجشککم.» تا دست نکشیدن از تو، مرا از خودم متنفرتر کند.
- ۰۲/۱۰/۲۵