انقلابها همیشه هم پر سر و صدا نیستند. شاید بشود گفت بعضیها مخملیاند، بعضیها هم سنگی. بعضی انقلابها آنقدر نرم ، آرام و روان اتفاق میافتند که گذر زمان ماهیتشان را -انقلاب بودنشان را- نمایان میکند.
انگاری جهان یک سر منقلب است...
بعدِ سالها رنج، وابستهگی، محرومیت، فقر و درد انقلاب، وقتی ثبات دارد ثابت میشود ؛ درست زمانی که فکر میکنی دوران دویدن سر آمده،
وقتی فکر میکنی از پادشاهی مملکت خودت سفر کردهای به جمهوری دمکراسی،
وفتی فکر میکنی از خودت گذر کردهای و دیگران را پیش پای همان خویشتنِ تایید طلب جا گذاشتهای،
شاهشجاعی پیدا میشود که فروتنانه فرّ شاهی را روی سرش این ور و آن ور میبرد و وادارت میکند پناه آوری به مفهوم دیکتاتوری، دخیل ببندی به ستون مزارِ شاه عبّاس صفوی.
آن وقتی که انزوا و اجتماع معنای مباح دارند، وقتی چنان از احتیاج ممالک همسایه سیری که وقتِ خشکسالی تشنهگی را از یاد میبری،
کسی پیدا میشود که حاضری برای تشنهگیهاش آب بنوشی.
غریبهای که گویی مقابل 15 روز آشنایی، 15 سال است که میشناسیاش. کسی که مقدم است. در پرسیدن. حتا در نپرسیدن.
کسی که از در و دیوار آهنین خلوتت چونان داخل میآید که پرده کنار زدن آدم را از درگاهی به داخل عبور دهد.
کسی که بیمحاباییش در واکاوی اتاق شخصی تو شگفت زدهات کند. کسی که با قامت بلندش حالیات کند معنای کوتولهگی را.
امشبی کسی آمده که زمستانهای ممتد دوران ستمشاهی را از یادش با محنت گرم کردیم و به سر آوردیم اما نیامد.
امشبی میان این همه تیر چراغ برق، شمعی شعله کشیده که با یاد تنهاییش پروانهها از بیپرواییِ تنها سوختن، جان سپردند. چه پروانهها که به پای این بیشمعی بیدود سوختهاند و از پسِ نبودشان وجود یافته.
اینجاست که مازوخیسم معنا مییابد در قامت نحیفِ آزردهی روان ما. این جاست که خریداریم وجودی را به قیمتِ آبرو.
بهر امتحان ای دوست!
گر طلب کنی جان را،
آنچنان برافشانم
کز طرب خجل مانی!