Because you luv the way it hurts
خیلی خشکی. خیلی سخت.
زل زدهای به جایی که نگاهش نمیکنی.
دستهایم را روی شانههایت فشار میدهم.
میشکنمت روی صندلی. دستهایت را میبندم.
دهانت را نمیبندم. من چشمهایت را نمیبندم.
چانهات را محکم میگیرم و مردمک چشمت را در نگاهم ثابت میکنم.
میایستم روی قهوهای خشک چوبها.
داد میزنم. صدایت میزنم. اسمت را میگویم. اسم «او» را میگویم.
کلمههای عادتیات را فریاد میزنم. خاطراتت را برایت تصویر میکنم.
بهت میگویم ریاکار بودهای. غر میزنم که نمکدان شکن بودهای.
دعوایت میکنم که راه جدایت را به گند کشیدی.
تنبلیهایت را میفرستم روی موج رادیو.
بعد آتش را روشن میکنم.
شعلههای داغ آتش لمسم میکنند. تو میپری در جایت.
شعلههای آتش بوسههای آتشین کف پایم مینشانند. تو جمع میشوی.
شعلههای آتش لباسم را میدرند. تو داد نمیزنی هنوز. تو چرا داد نمیزنی؟
شعلههای آتش در آغوشم میگیرند و ... تو بیخیالی.
شعلههای آتش لب بر لب من میگذارند و بر گونههایم خاکستر تیره میکشند. تو ایستایی.
روی زانو هایم میافتم. باز زل زدهای به من و نگاهم نمیکنی.
سیاه شدهام. مثل شب. داد میزنم : تو ریاکاری منافقی...
ابروهایت را درهم میکشی.
آتش دارد دست میبرد زیر لباسِ پوستم... آتش دارد دست میبرد به اصلش. به قلب.
بلند شو. فریاد بزن.دستت را بیاور توی این داغیِ ریسک و حملِ ثقیلیِ تاوان...
بینهایت شو و برای خاموشی سوزش این التهاب بس [شو]
مژههایم را نده به باد.
بیا جمع کن خودت را...
- ۹۵/۰۴/۱۳