دکتر به کفشهای خودش نگاه میکند و میگوید "خدا صبرتون بده."* کسی گوشهی کادرِ تصویر مقابلم فرو میریزد و مور مورم شده. دارم با خودم فکر میکنم که راه آمدن با تو چنین است ؛ اول تو را انکار میکنیم و از تو میترسیم، از تو گریزانیم. کم کم تو را میپذیریم. سپس منتظرت مینشینیم و برای زمانی که به آمدنت مانده عزا میگیریم، در آخر بیتاب میشویم و نهایتاً بخواهی نخواهی بیرحمیِ حضورت را پذیرا میشویم.
نام تو موت است و برای لمس تصور تو، ما شمایل شتری را دوست داریم که دمِ درِ همهی خانهها لش کند. از کیسههای خواب و کارتنهای نا راحت گرفته تا عمارات و قصرها. دوستت نمیداریم و برای همهی آتوریتهت مجبوریم. گاهی مالِ خدایی، گاهی مالِ طبیعت، گاهی مالِ پیشآمدهای محتمل. در هر حال ثباتی را که تو در بودن داری، انگار هیچچیز و هیچکس ندارد و نداشته. دستِ کم به ضمیرِ ضعیفِ بشر.
قدمهام را میشمارم و فکر میکنم به روزی که رنجورم و -شاید- پیر. روزی که آرامتر از هر اتفاقی جلو میآید و توی تاریخ مینشنید. دوست دارم کسی به من و بازگشت من امیدوار نباشد. دوست دارم کسی منتظرم نباشد، نجواهای التماسآمیز را نشنوم، نگاههای خواهشگر را نبینم. دوست دارم هرگز کسی برای من این رنجی را که میکشیم، تحمل نکند. هیچ آدمِ روانیای نباشد برای اینکه پشتِ شیشهی آیسییو بهایستد و سعی کند مرا در قشنگترین روزهای گذشته با جزئیات به یاد بیاورد. ای کاش هیچ کسی نباشد تا بیاید توی اتاقم، پشت میزم بنشیند و برای جزء جزء غیابم توی کلماتِ خطِ ناجورم روی برگههای روی میز، دق کند. و میدانم باید جمع کنم بروم. به یک عمر مسافر بودن. باید لباسها را، نوشتهها را، نقابها را، ارتباطات خراب و خاطرهها را بسوزانم و در نبودن گم شوم.
*گرچه من هنوز امیدوارم...