Going Over
جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵
سامان آدم را از پا در نمیآورد.
و نه بیسامانی.
یکی از معشوقههای وفادار انسان "غم" است و این را همان بچهای که سلاحی جز اشک ندارد هم درک کرده.
و ابوجمال...
روزمرگی و عادت به درد چیزیست که به بادش میدهد.
وقتی توی سلولهای تنگ چارچوبها حبس میشود و به ناچار راضی به آنها...
نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی چه قدر از نبودنم میگذرد.
نمیدانم اصلن بتوانی بخوانیش یا نه.
تمام آن چیزی که میشد گفت و هرچه نمیشود گفت؟
احساس میکنم آدمها را نمیشناسم.
اصلن دلزدهام از اینکه بخواهم بشناسمشان.
احساس میکنم هیچ آهنگ و آوازی برای حال من لای این کتاب شعرها و آهنگهای دانلود شده و حتا بین آن قدیمیترین نوارهای بابا نیست...
میخواهم پرواز شوم روی بال پرندگان آواره و همیشه در سفر.
میخواهم صدای داوود شوم در گوش سنگهای ملک سلیمان، همین همهی زمین.
میخواهم آب باشم، میخواهم نور باشم، میخواهم هرچیز باشم از این بینهایتِ زیبا که از من دریغ داشتهاند.
احساس میکنم گیر افتادهام توی کورترین نقطهی تاریخ. چهقدر چیز هست که نمیدانم. احساس میکنم بیسواد ترین کودک پاشکستهی این هستی ام.
میخواهم بزرگ ترین ستارهای باشم که جمشید کاشانی دید.
شاید به اتاق عروس دریایی وقتی رخت از تن میکند..
دلم میخواهد بادهای ترکمن صحرا و خیسی زیر پاهای برهنهی دخترکان قشم باشم.
خستهگی من مدید شده. خستهگی من پیر شده. سرِ بیهوای من سنگین شده و دلم کوچک...
میخواهم گم شوم.
آنجا که از همه جا بیشتر میخواهمش.
آنجا که اسمش را نمیآورند، برایش میگریم، اسمش را میآورند برایش جان میدهم.
کسی نمیداند. اصلن نباید کسی بداند.
دلم برای روانِ تناقض کشیدهی خودم میسوزد. دلم برای افکار کنار کشیدهام، برای استعدادهای کورشده و خلاقیتِ درزگرفتهام، برای کشفها و عطش دانستنم میسوزد. دلم برای خنگیهای متوهمم، برای آزادیِ به زنجیرِ آزادی شدهام، برای مقاومتِ مغرورم، برای مهربانی جاندادهام... دلم برای دستان کار نکشیده و قلب ویرانم میسوزد.
دلم برای آدم نمیسوزد. دلم برای شب نمیسوزد. دلم برای رنج بیکران ابوجمال نمیسوزد.
احساس میکنم آن حسی که حاضرم حراجش کنم، دیدن است. دیگر طاقت دیدن این همه حد ندارم.
از ماده خستهام. از ماحصل کار نکردنهای خودم ؛ از هیــــچ، از عکس العملهای وارونه، از کلمات بیپایانم، از نظریهها مشکوک، از اظهارنظرهای شخصی، از سیاستهای تأثیرگذاری روانی، از کنترل کردنهای بیحد به اسم استقلال... خسته ام، بریدهام.
احساس میکنم لباسی ناخواسته بر تن دارم. احساس میکنم آدم ها روی نفس کشیدنهایم سوار شدهاند و ... نمییابمش.
احساس میکنم آدمها نمیبینندم، احساس میکنم هیبتی اندازهی لباسهایم دارم که نمیگذارد ببینند. نمیبینند آنچه آنقدر که میگویند و به نظرشان میرسد کوتاه نیست (که کوتاه تر)، نازیبا نیست (که نازیباتر) ، ناآرام نیست (که بیآرامتر).
میخواهم نبینم و دیده نشوم.
حداقل میتوانم بگویم من سعی کردم. سعی کردم ببینم، پیدا کنم. برایش زندهگی کنم. حداقل میتوانم بگویم من سعی کردم قاطی نشوم اما موج مرا برد.
میتوانم بگویم. شاید بتوانم خلاصی خودم را به این هزینه بخرم اما من از آن رنج گرچه نشنیدهام، ترسی ندارم.
اما من اصلن خلاصی را نمیخواهم از چیزی که کرانش را کسی نمیداند و شاید حتا لذتی باشد برای آدم آن گاه که لذات اطرافیانش رنجش میشوند.
من معرفت و عرفان نمیدانم.
من میدانم که تنی بیدرد دارم و دستانی کار نکرده و چشمانی گناهکار و قلبی سخت که از چیزی منع نشدهاند.
من نمیدانم این بار تناقض را جز به خانهگاه مرگ کجا میتوانم زمین بگذارم.
من نمیدانم باید بخواهم خلاصم کنی یا
خلاصم کنی.
...
- ۹۵/۰۲/۲۴