Good Old Days ...
دوشنبه ۰۸ بهمن ۱۳۹۷
بیو ت رو میخونم و میدونم متعلق به من نیست اما تو یگانه امیدِ اهل مطالعه و یا حتی ادای مطالعهی منی که هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی همچنان که کوچک و کوچکتر... و شگفتا و عجباهایی نیستند که توی این تعارض از من بر بیان ؛ منم آن سیگنالِ هماره معلق میانِ دو لِولِ های و لو.
منم و همارهگیِ سودایی در سر... اقلاً اینطور میشود فهمید از این "همارهگی" که من "اکنون" را مردهام.
دوست دارم گذشته را جایی دفن کنم اما تنها نشانِ من از خواستن و تمنا همین تکههای شکسته و شرمآلودهی گذشته ست.
هرگز فکر نمیکردم که زندهگی اینطور تهی و بیدلیل و قانعنشده، در حالی که دلش توی حلقش نیست و جایی جا نگذاشتهش، بتونه بگذره. چنین دوازدهوار وقتی نه میافتی، نه الفی، نه خیلی حالیته، نه هیچی بارت نیست.
و من از بیمیلی به چیزهایی حرف میزنم که حرف زدن ازشان دلیلی قویست بر میل و نیاز شدید بهشان. خدایا من مشرکِ بالفعلِ سالها و حتی عمری، بیست را درحالی سپری میکنم که بالقوهام و یا شاید حتی دیگر نیستم و اما اخیراً تختِ پولادِ دشتی، خندههای توریسم را مجذوب کنجهای ویرانهام ساخته و... از سخن از تو هراسناکم در حالی که دیگر از تو نه.
سفر جز بر رنج من نیفزود.
و این، میانِ من و تو ست و پشتِ دروغهای تشکر آمیزم که حتی بهشان فکر نمیکنم. اینکه همهی آن سفرهایی که مرا به خودم بازگرداننده بودند، هرگز نمیآیند و نمیرسند و من جز رنج و افکارِ بینتیجه با خودم جا به جا نمیکنم روی این زمینِ بیلطف، وسط این نزاعِ ناعادلانهی زیستی.
دریا چنان که باید و یوزد تو، لطف نداشت. ماهیانِ شوربختی که مقتولِ جذر و مد بودند در ساحل... مرا یاد خودم میانداختند. نه حتی صیادی قصد قبض جان و تنشان را کرده بود و ماهی دیگری... اینقدر نخواستنی و تنها. نه حتی برای دشمنانِ علمیات... جاذبهی ماه بود یا دافعهی زمین و دریایی که از خود رانده بودشان... من نمیدانم.
وسط به هم ریختهگی افکار من تو باید بنشینی و زنجیر به دست بگیری و این ها رو به زنجیر کنی و منو به زنجیر کنی و خیلی به سادهگی، من چه لذتی میبردهام از رنجهای ساختهگی که با اختیار و انتخاب خودم میکشیدم... حالا منم خرد و خراب و اما نهمست. با تو و همهگانی که وقت مستی زنجیر به دستشان دادم. طلبکار فریاد و زجر منی و اما من نسبت به هرچیز دلزدهام و عذاب دیگر لذتی برای من به بار نمیآورد. من از آزادیام زیر همهی این طنابهایی که در آغوش تنگشان در حالِ فشرده شدنم، دل بریدهام، از تقاضا، از ستیز.
بیشتر که سفر میکنم، بیشتر میفهمم که خانه و قرارگاهی روی این زمین نیست که متعلق به من باشه و یا من متعلق بهش. فقط رفتن آرامم میکند و دلتنگی!... فضای خانه و آدمهای خانه نفسگیرند. رفیقان کمند. کمتر از انگشتانِ دست. آن رفیقِ دلانگیزی که بی هیچ هراسی به من بگوید همهی آن دلدادهگیهای خاک گرفتهی گذشته چه مشمئزکننده بودهاند.
* عنوان ربطی به متن ندارد ولی.
- ۹۷/۱۱/۰۸