Heartless
این یه قمارِ دو سر باخته ؛ تو کم کم یاد میگیری هرچی بیشتر دلتنگ بشی بیشتر باختی. یاد میگیری پیش مامان نباشی و موعد مقرری برای دیدنش نباشه و تمام و کمال، زندهگیت رو بکنی. مثل اون بازیهای بچهگی که پر بود از "مثلاً"ها، مثلاً تو اونی. وقتی میری کافه، میری خرید، میری رستوران، حتی وقتی نشستی و حرف میزنی و حتی تر وقتی که حرف نمیزنی. یاد میگیری به وجود و حضور و ابعاد فیزیکی گیر ندی. اگه نمیتونی از خود فایل بگذری وقتی هارد اکسترنال رو هرکاریش بکنی، خارجیه، یه شورتکات مثل یه تمثیل تهی از هیکلش بسازی و بذاری تو دسکتاپ جلوی چشمت و به همون چیز دروغی و آشغال که به تنهایی حتی جا هم نگرفته دلخوش باشی و زیاد توی عمق و مفهوم و نهایت نباشی. یاد میگیری دل نبازی و اگه یه وقت باختی، خیال شیرین برندهی دلت رو بعد نماز صبح هات زیر مهر قایم کنی و سجاده رو باهاش جمع کنی و بگذاریش بری تا... نماز صبح فردا صبح توی خوابگاه. یا حتی جا بگذاریش این جا و برگردی تهران. یاد میگیری صدای بابا رو یه جایی توی سرت رکورد کنی تا وقتایی که روی مود غروبی بارها و بارها حرف هاش رو از نو گوش کنی. یاد میگیری عوض مشتاق موندن برای «قربون چشمات برم»های پر منظورش اونقدر از طرف بابا قربون چشمهای خودت بری که همین یه چیز ذوقبرانگیز دنیا هم دلت رو بزنه...
چرا هیچ وقت یاد نگرفتی؟! همیشه در حال پرسیدن این سوالی که «چرا من این الگوهای بیرحم رو یاد نمیگیرم؟»... چرا... تو یاد گرفتی و یادت نمیاد. از بس که این سِیر جانکاه و آروم بود. یاد گرفتی اینجا اگه منکر بشی کار نمیکنه، پس مثل احمقهایی که ادامهی آسایش حیاتشون در مسالمت آمیز گذشتن از کنار باورهای دلشونه (میدونم این پارادوکسیکاله) بدون اعتراض، شکل جدید بگیری.
دلم برای خودم تنگ شده اما هر طور که فکر میکنم میبینم اون طور نمیموند. یا از جور زمانه لاغر و پژمرده میشد و یا اینی میشد که الآن هست ؛ یه مردهی چاغ با لباسهای مارکدار و زشت "الکی خوشی" که مثل لباسای تنِ مدلهای ویکتوریا سیکرت بیبروبرگرد حال آدم رو از زشتی به هم میزنند.
- ۹۶/۰۸/۲۰