گوشی که زنگ میخورَد، قلبم تاپ تاپ میکند و گریه میکنم. پشت فرمان و در راه گریه میکنم. وسط اتوبان و پل و تونل با احمد کایا گریه میکنم. پشت میزم، توی آشپزخانه، توی دستشویی، گریه میکنم. در مطب روانپزشک و روانکاو و "اینها همه خرافهاند" گریه میکنم. پول و نمره را جمع میزنم و گریه میکنم. از دست پدرم گریه میکنم، از حرفهای مادرم گریه میکنم، پشت گوشی و از دست خودم گریه میکنم. با صدای مرد دیوانه از تلویزیون گریه میکنم، کتاب بیهوده به دست میگیرم، گریه میکنم. انگلیسی حرف میزنم، گریه میکنم.
به تو فکر میکنم، به خودم اجازهی گریه کردن نمیدهم. تو به من اجازهی غم و شادی را نمیدهی. دخترِ خوبِ تو ام، منتظر اجازهی تو ام، از این منزجرم. جرئت ندارم توی ماه دنبال صورت تو بگردم، و اگرنه مثل آدمها، مثل زنی که بودم، تمام این خشم و اضطراب را برای خودم کلمه میکردم و راحت میشدم، رها میشدم. شاید شاد میشدم.
تمام آن زمانها که فکر میکردم در دردم، انگار که شوخیِ زمان با حماقتم بود. حالاست که من و مرگ چک و چونههای مشتی میزنیم و آن، لذتبار و آگاهی بخش نیست. گیج و گنگکننده و ترسناک است.
از این پهلو به آن پهلو، از این خانه به آن خانه، از این روانکاو به آن روانکاو، از این مُسکن به آن مُسکن، پوستم کهیر کهیر میشود و میخارد و زخمش میکنم، مشت مشت موهای مرده از سرم میکشم بیرون.
دیدی که درد مرا نکشت و تنها چیزی بود که پاهام را وادار به حرکت کرد؟ دیدی که چه باشکوه این ویرانه را ساختم تا هرگز نبینم این مرد خودمحور چهطوری من را به این دنیا آورد تا نم نم بکشد؟ دیدی که من ماندم با کسی که سمجیِ کوچکترین روزنههای بودنم را تاب نیاورده بود و نزدیکترین آدم زندهگیش هم تمامش را تاب نمیآورد؟ دیدی که چهطور در تو پیداش کردم و پرستیدمش، پنج ساله شدم و تمام قوانین و خطکشها را التماس کردم این بار با من مهربان باشد؟ اما دخترک احمق را فحشکش کردی.
کوچه به کوچه خانهها را که میبینم، دنبال اینم که بفهمم جلوی کدام دیوار ممکن است کمتر دنبال راههای بیدردسر مردن بگردم. به این فکر میکنم که در کدام خانهها بهانههای بیشتری میتوانم بسازم برای پرت شدن حواسم از زجر کشیدن. خیلی بزرگ شدهام برای این چیزها دیگر. تا همیشه کودکم برای مواجه شدن با محکومیتم به گرفتن تصمیمهای اشتباه در طول عمر. تا همیشه خرد و نحیفم برای نشستن با ولع شما آدمهای قلبم برای تحقیر و آزار.
حالا، میروم. میروم که یادم بیاید آزادی چه طعم شفا دهندهای داشت. سالها معطل دستهای خشونتگر و درندهی تو و بابا ماندم. حالا میروم تا مرهمی که نساختی و نداشتی را از سینهی خودم برای سر و صورتی که زخم کردی بسازم. میروم که یادم برود در انتخابهای بعدی هم مجبورم به خودآزاری. آرزوی کوچکم این خواهد بود که یکی از این روزها دیوارهای ماشین به هم برسند و یا از یاد تو محو شوم.