چند شب است که خوابهای ترسناک و روزمره میبینم و در خاطرم میمانند. همهی چیزهای وحشتانگیزی که در روز از آنها میگریزم و تابِ نشستن با -حتی- فکرشان را ندارم، توی خواب گردنم را میچسبند و روی سرم میکوبند. عفونتِ سمجی که به آن دچارم گاه گاه بدنم را دچار رعشهی بیوقفه میکند و حوصلهی دست به یقه شدن با اضطراب را ندارم. خلافِ همیشه از تنها ماندن در اتاقم طوری فرار میکنم که انگار تنهاییم با افکارم بتواند خونم را بمکد. در آستانهی بیست و پنج سالهگی احساس میکنم بالأخره یک کمی بزرگ شدهام. هرچند که از زمانی که کلمات مادرم را بلد نبودم، تقلا کردم تا پذیرفته شوم "همان طوری که هستم"، نه تنها در درک آن طوری که هستم درماندم، بلکه ماندهام با گذشتهای حجیم و آدمهای گناهی و طفلکی که از زیر بار سنگین تبعات پذیرشِ طوری که هستند، مدام گریختهام. خندهام میگیرد که من از پذیرش نسبت هندسی اجزای صورتم، از فرط عجز دل بریدهام دیگر. شاید آن صفتی که دیگری بیش از هرچیز در من بشناسد، "فرار" باشد.
عادت کرده بودم به درد، معتادگون. لذت را در درد، بینهایت بار به اوج رساندم. انگاری که بدنم همیشه در خاطر داشته باشد دردی را که کشیدم وقتی آخرین نفر از شکم مادرم بیرون آمدم و گلوی کوچکم غذا را نمیتوانست پایین بدهد. حالا اما ترسم از ناتوانی در ادراک درد است. اگر دیگری ناظر و واقف بر دردمندی ام نباشد از دست میروم. درد را نباختهام، آن ناظرِ همیشه حی را گم کردهام. عوضِ افکارم، مخدرِ عشق خونم را مکید و رگهام را به فساد کشانید.
اولین بار شاید، بیدلیل شانس روش را نشانم داد و حقوقِ ماهِ گذشتهام در حالی شگفتانگیز زیاد است که بیتناسبیش با تسکهای تحویل دادهام مضحک است. هرگز اینقدر بیکار نگشته بودم آن هم زمانی که پروژهام محصول اصلی شرکت باشد. بیمسئولیتیم سبکم میکند و ترسش کمی جنونآور است. عجیب است همهچیز، بیشتر از همیشه. در مذاکره با افسردهگی برای فرو کردنِ سرم زیر آب، گردنم دچار اسپاسم است و هنوز لبهام بالای آب میجنبند برای بلعیدنِ هوای بیشتر و به تأخیر انداختنِ فرو رفتن در عمق. هرچند که تصورِ فرو رفتن، از هوسانگیزی مجبورم میکند سرم را مدام گرمِ چیزهای بیخود کنم تا همهی چیزهای بیارزشی را که در به دست آوردنشان نقشی نداشتهام -مثل همین حقوق احمقانهام- نبازم.
حسرتِ این روزهام اینست که ای کاش اینقدر شهوتزدهی توهمِ آزادی و انتخاب نبودم، شاید صلح با زنجیرها از من کودنِ خوشحالتری میساخت اگر حالا گریزی ندارم از این تصویرِ "کودنِ غمزده".
اما اگر کمی هم خوب نگاهم کرده باشی، میتوانی بگویی که با این ترکیب "کودنِ غمزده" خودارضایی میکنم و من را کفایت میکند. رسالت عمرم جا ماندن است و مثل همیشه جا ماندم. غمهاش را جمع کردم توی بغلم، راهی کردمش. جا ماندم بین کلمهها و آواهای فراموش شدهای که دوست داشته نمیشوند دیگر، غرق شدم توی اشکهای خودم وقتی سردردم التماسم میکرد پناهندهی خواب شوم. پناهندهی اعضاش میخواستم بشوم اما از ابتذال و پوچی ترسیدم ؛ بازگشتم به صلح و سلامتِ نهان در نشستن با نفرت و دوری از آدمها -حتی شده- چهارزانو میانِ بازوانشان. بازگشتم به خودارضایی در محوطهی کنترلشدهی حفظیات محقر تاریخم. بازگشتم به تف کردن کلمات. ترسم اوریون شد و حلقم را فشار داد، چشمهام را بستم و تقلا کردم. تلاش کردم یادم بیاد لحظاتی را که با چشمهام لذت را از دهانهای نیمهباز میمکیدم. سیل آمد و صورتها را از ذهنم شست، خواستم پیِ تصاویر بدوم اما فرو رفتم. هوسِ التیام جان به لبم کرد. جایی جز اینجا برای فریاد نمیشناختم اما فریاد را هم نشناختم.
دلم همیشه میخواسته سرِ روانکاوم داد و بیداد کنم. نتوانستم پیش کسی پرده بدرم، قورت دادم و باز سفت و محکم نظریهپردازی و چرت و پرت بافتنم از سطح را بردم برای روانکاوم و بعد از آن، همهی آدمهایی که گمان کرده بودم ازم توضیح میخواستهاند اما حتی یادشان نبوده اسمم را ؛ برای آدمهایی که از نیاز نداشتن روانم به همنشینی با آنها ترسیدهام. من از ترسِ باختنِ میل، تا استخوان، درد را حس کردهام. آنقدر برای احساسِ درد، گردن باریکم را دو دستی نگه داشتم زیر مکافات که از درد، لذت بردهام. گمان بردم آب بودهام اما سوختم و ماندم، مثل خاکستر. ماندن هم انگار باید همیشه دردِ سرِ نماندن را با خود بکشد. نمیدانم دیگر چه.