ازت میپرسم «چی میخوری؟» میگی که صبحانهت یه پارچ اشک نهنگه، پُر از تَنهای برعکس و سبُکِ بچه لاکپشتهایی که طفلیا قربانیِ جنگ قدرت شدند. از من اگه بپرسی، میگم که صبحانهت خونه، ظهرانهت خونه، شبانهت خون. دلِت شده اندازهی گلوی گنشجک، حلقت از دل گنجشک کوچیکتر. دست به بازوهات میکشی. شونههات جمعند توی دلت، آبشارِ موهات گم شده توی خم و پیچِ ناموزونِ دندهها و کتفت. شبیه پرانتز شدی. خوابیدی تا دنیا بسوزه، اما با یه کابوس از خواب پریدی و دیگه خواب نمیشی که. دلم برات میره. گه گاه یادم میره چهقدر نحیفی و ظریف و پر از جزئیاتِ دستنخورده. یادت رفته اینکه نحیفی نقص و تقصیرت نیست. دلم برات تنگ که میشه، هوس میکنم لبهات رو بدوزم و نخِ نازکِ به پاهات رو باز کنم. کلیشهها و چیزهای تکراری توی ذهنمند، درست یادم نمیاد دقیقا کدوم حوادث اینقدر در هم شکستندت و فرو دادندت به پستو. درست یادم نمیاد چی شد اینطوری خم شدی و کج و کوله. روزها برات اونقدر درازند که همهش ادای بیداری در میاری حتی اگه خوابتم نمیبره. شبا صدای پا و پرسه زدن بیقرارت رو میشنوم. مدام تلاش میکنی حواست رو به زور هر افیونی پرت کنی. یادمه وقتایی رو که ثانیه ها برات تنگ و کوچیک بودند، یادمه وقتایی رو که همهش روی پنجهی پا بودی و هولِ از دست دادن. انگار که چی تو دستت داشتی! حالا میشینی اینجا رو به روی من، گلوت رو از صدا خالی میکنی و نمیتونی. نه میتونی بمونی نه میتونی بمیری. ازت میپرسم «اشکِ آدم تموم میشه؟» ولی تو دربارهی نهنگها میدونی نه آدمها.
روزی که شکارچیِ آشنا اومد اینجا، دیدم برقِ توی چشمات رو. بیحوصله و بیهدف دامش رو پهن کرد، خودت رو انداختی به دامنش. نم نم بالهاتو چید ؛ بال نداشتی که. خونت رو مکید، رگهات رو حلقه کرد دور انگشتهاش، همون یه پر گوشتِ چسبیده به استخوانت رو کند، کالبدت رو انداخت کنار. بهش لبخند زدی، از هول اینکه قربانی بشی، بچه لاکپشتها رو کشتی. که نشونش بدی شکار بلدی، حتی شاید غارت و تهی کردنِ هنرِ شکارچی رو بلدی. شکارچی نبودی که عزیزکم، دلِ گنجشک داشتی تهِ آب، عُقده و حسرتت این بود که پَر نداشتی. پر نداشتی که از دام بپری، چرا پریدی به دامنش؟ با اون اسکلت عظیم، اسمت رو گذاشت "کوچولو" ولی تو یه حجم بزرگ اشتیاق و شرم بودی. کاش اما مُرده بودی. روی همین ریلهای متروی هفتتیر به سمت تجریش. یا توی همون ایستگاه صدر.