ناگهان یک صبح تا شب خانهی متروک ما میشود مهمانخانهی آدمهای پیر و غمگین. مادربزرگ از تنها شدن میترسد و این را به همه میفهماند. منتظرم کسی از در بیاید تو که به آی سی یو رفته و قبل از خودش همه تا کما بردهاندش. هیچکس نیست. من ماندهام. توی آشپزخانه میدوم و کسی مرا نمیبیند. چاییهاشان را میخورند و میروند. من میزبان نیستم، غم است او.
- ۹۷/۰۶/۰۵