یک حدیث داغون کنندهای که خواندهام این روزها، بوده کلِّمُ الناس علی قدر عقولهم ؛ أ تریدونَ أن لا یُعبَد الله؟!
و به تو فکر کردهام. به قدر عقل خودم و تو و کلامت. فکر کردن به تو دیگر بیماری من نیست انگاری، جزئی از من شده. در من حل شدهای. اگر چه مستحیل به تو شده باشم...
با همهی احتمالات و مرزها، در محدودهی حکم اصلی قضیه، تو نیستی. نیستنت هست و هستنت نیستنیست.
نیستی و من به همه روضههای نرفتهی این سال فکر میکنم ؛ اگر تو بودی پا به پای من روضه و مقتل را تحریم میکردی؟ اگر تو بودی به همراهیِ همه مرا برای بخشیدن غذای امام حسینی ام به مردمِ سیر و لاکچری محله مسخره میکردی؟ اگر تو بودی مرا مجبور میکردی با تو بیایم یک جایی که یک کسی توی کاسهات بریزد و پرچم متبرک بمالد به سرت؟ اگر تو بودی به خاطر سوالات من استرس میگرفتی؟
یقین.
احساس تنهایی تا مغز استخوانم را سوزانده و نتوانستهام تصویر نگاه پیرزنِ کوتاهقد دیشبی را که جام را تنگ کرده بود و ازم پرسیده بود چرا چادر سرت نمیکنی دخترجان؟ از ذهنم دور کنم. نباید میرفتهام... به کدامشان شبیهم اصلاً؟ سندرمِ دنبالِ مانند خود گشتن گرفتهام...
نهایت، هنوز نیستی. همهش نیستی. خیلی هم بد نیست. شاید اگر بودی، تو هم به این طریق معمول آزارم میدادی. بماند که چهقدر از من و «با عقل جور در نمیاد»هام آزار میدیدی یحتمل.