خواب دیدم که بیدار و هشیاری. با مردمکهای خاکستری روشن و کلاهی که همیشه مرا به یاد کیسه زبالههای مشکیرنگِ بازیافتی میاندازد. و همهی رنجهای در شمار نَیای ما را در دست داشتی. فقط رنجهای ما را. ما را. ما، در زمانی که به واسطهی سرِ تاس تو و فرم خاصِ چشمهایت «ما» میشویم و از دیگران جدا میشویم ؛ نه آنطور که خودمان بخواهیم و دوست داشته باشیم ؛ حتی بدموقع، موقعی که ما بیش از هرگاه در تلاش خاضعانهی با دیگران پیوستن و از اصل و ریشهی خود بریدن، گم شدهایم. گم شدهایم در تخیلاتِ مدامِ رفتنهات به راههایی که قرنها پیش باید میرفتی و در شمارشِ کارهای سادهای که میتوانستی بکنی و نکردی. هربار دق کردهایم از سادهلوحیهایی که میتوانستی به خرج ندهی اما با آنها آدم کشتی ؛ آن زن لاغر و سیهچردهای را که همه در وصفش، اول میگویند «خیلی زشترو بود.» و بعدش همهگی اقرار میکنند که از هرکس برای تو مهربانتر و وفادارتر بود. و ما، همه، اسیران زشتیهای رسیده از ژنهایی هستیم که از اثرِ ویرانگریهای اغراقآمیزیِ مفهوم دروغینِ عشق، آخرین چیزی که میتوانسته به ذهنهای حاملانشان خطور کند، این بوده که نتیجهی نازیبای ترکیب نازیباییهاشان چه خواهد شد و با ذهنهای زیبای فرزندانشان چه خواهد کرد. چه میخواهیم از این حیات زشت؟ از این حیاط زشت، از ملخهای مهاجر زشتی که روی زشتیهای صورتمان میپرند، از این زمین زشت، از جای زخم آن کشتزارهای زشتی که آن زن زشت در بیماری و خستهگی به گمانِ خودش آباد کرده بود، روی پیشانی زمین؟ آن کشتزارهای زشت که همشهریهای زیبات بایرش کردند و در کلههای کچل و مایل به حجم مکعبیِ فرزندانتان، هستی را، جایی، در زمینهای بایرِ شمال تهران که هنوز کسی فرصت دریافت زیباییشان را نیافته بود، در گورستانی بدونِ حتی یک سنگِ قبر، با هستیهای دقکردهی آدمهای بیعرضهی دیگر، یکجا، به گوری دستهجمعی، دفن کردند....
البته خیلی هم بد نشده ؛ میدانی؟ ما وجب به وجبمان، قدمگاههای بخیههای عملهای زیباییست. مخصوصاً دلهایمان که آدمهای خیلی زیبا میگویند زخمهاییاند پر از دل. خب، اگر میتوانستی آن چشمهای خاکستریِ خیلی روشن را یک طوری به اینجاها برسانی، ما دیگر بلد نبودیم بجنگیم. پس البته که خیلی هم بد نشده.
بیدار شدم و توی آینه نگاهم کردم ؛ سلام بیوتیفول. و کاسهی دستشویی پر از آبهای خاکستری روشن شد که بوی کیسه زبالههای بازیافتی میدادند.
پسر بدجنس و بیریختی یک گوشه ایستاده بود ؛ با استخوانهای باریک و نگاههای شیطنتآمیز. دوست نداشتم تولدش را تبریک بگویم. اذیتم میکرد و من دستش را گرفتم، کردم توی حلقم تا بهتر دستش برسد. و او نشست پشت سرم و هی فوت کرد، هی فوت کرد و من یخ بستم...
اما روح مذکر دیگری هم بود آنجا که یا خیلی جلو مینشست و یا خیلی عقب. همیشه پیش از رسیدن به مقصد، پیاده میشد. همیشه پیش از تمام شدنِ حرفهام میگفت «چشم». همیشه آنقدر خوب نگاهم میکرد که از زشتیِ چهرهی آن زنِ تکیدهی رنجکشیده و لاغری که به قتل رساندی، میترسیدم. از فرزندان یتیمش که سرشان را با چاقو و بعدتر با ژنهای نامهربانت تراشیدی، میترسیدم. من از چشمهای خاکستری و سادهلوحیهای اذانگو بر بامِ آن خانهی مورد تنفرِ مردمان زیبارو ی شهرت، توی وجودم، میترسیدم.
و چون میترسیدم، خواهرم فریاد میکشید «تو خیلی خفنی، ما خیلی خفنیم ؛ فقط از اثر خاکستریِ خیلی روشنِ نگاهمان است که مردمان در آغوشمان نمیکشند.» و من توی ذهنم ادامه میدادم که آری، ما همان هماره در عذابانِ از خفن نبودنیم. که کفارهی مادریهای به گورستان ریختهشدهی زن سیهچردهای را میدهیم که کلههای مایل به حجمهای مکعبی، سالیان دراز در گورستانهای رزرو شده توسط سردخانههای خشنترین سلاخیخانه(تو بخوان بیمارستان)های شهر، زنی مهربان را جستند و نیافتند. جستند و نیافتند.
بعد از آن، تو پدربزرگم را کشتی. میدانی؟ پیش از آن مینشستم و برای خودم میکشتمش و دق میکردم. زندهگی برای رفتنش امکانی نداشت. اما او خودش را کشت. سیستم ایمنی بدن به خود حمله میکرد ؛ مدام و بیوقفه. و حتی من خودم را ؛ که بیماری پوستی سرم از دستهی همان لعنتیهای خودایمنیست.
و من خودم را میاندازم در آغوش اشمئزازم از متون سخیف کیک تولد آن پسر بدترکیب که دنبالم میکرد.
و من از غصهی نازیبایی و سیهچردهگی زنی در خودم که تو کشتهای، هرگز هم ردیف کسی ننشستم، هرگز زیباترین سلام دادن آدمی را با بهترین لبخندم به آسمان نرساندم. که من، جایی، در نزدیکترین فاصلهی ممکن برای ایستادن آدمی به نزدیکی هستهی داغ زمین، دفن شده بودم، روی جنازههای تنهای دیگری که از «ما» نبودند.
و پدرم نگاهمان میکرد. تمامش را. مدام فریاد میکشید «در شأن دختر من نیست.» و من میانگاشتم دخترش باید خفنی باشد. اما از پدرم انتظار نداشتم در سایههای افسانههای تخیلیِ شأن و طبقه و و درجه، بخواهد بخوابد..
اما پدرم انگاری از «ما» نبود. نمیدانم چهطوری امکان دارد که به واسطهی او من جزئی پررنگ از این جمع نگونی باشم و او آنچنان، با آن روی زیبا، آزاد و تنها از هر جمعی فقط نگاه کند.
پدرم هرگز نشانی از سکوت و انفعال ندارد. او طوفان است، امواج و گردابهای همیشه هیجانزده.
و من وقتی توی آن کاسه محتویات مغزم را ریختم، دوستتر داشتمش. آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم همردیف کسی بنشینم.