وقتی نشستم کنار اون قبر،
صدای خندههاتو شنیدم. صداش یادمه. چین دور لبات یادمه. نگاه توسی رنگت یادمه. حالت ظریف و چروکیدهی انگشتای کشیدهت یادمه.
یادم بود روزای آخر گوشهی اون تخت، گوشهی اتاق، مچاله شده بودی و غصه میخوردی و چیزایی رو میگفتی که تا اون موقع هرگز نزدیکشون هم نرفته بودی. من از اون موقع از پدرت کینه به دل دارم. از پدربزرگم ام کینه به دل دارم.
دلم برات تنگ شد. دلم برای اون داستانای عجیب و ادبی لک زد. برای اون بیتهایی که همه مثل بودند. برای مدل ضربدریِ ایستادنت و کمر باریکت که تکیه میداد به کف دستت وقتی اون مدلی میایستادی. برای «عب نداره عزیزجان» برای «حرص نخور مادرجان». برای گیاهشناسی تجربیت. برای اون عشقی که میکردی توی ارتفاعات سبز و مه گرفتهی اردبیل از چریدن یه بزغالهی کوچوولو.
ای کاش تنها اومده بودم. ای کاش این خلوتت رو یه ساعت فقط با من تقسیم میکردی.
- ۹۶/۰۵/۱۳