این حس داغون و آشنا که شب میخوابی و یه خواب مشتق از همه کابوسها و آدم بد های یه دورهی مشخص زندهگی میبینی و بعد از سه یا چهار ساعت خواب، صبح بلند میشی و تلاش التماسواری میکنی تا به هشیاری کامل نرسی اما این اجتناب ناپذیره. بعد یه درد عجیبی دور چشمات نبض میزنه و تو احساس خستهگی ولی آرامش مفرط میکنی. اونقدر خسته و آروم که نخوای هیچ حرفی بزنی.
+ توی خواب دوستش داشتم. دستش رو توی دستم گرفته بودم و اون تلخ نبود. خیلی مهربون بود...
- ۹۶/۰۵/۱۶