دو سال و اندی ماه پیش، جلوی همین پنجره، توی همین نور گول زنندهی غروب، پشت همین میز اتو ایستاده بودم و همین آواز شجریان رو گوش میدادم که شعر عطاره و مانتو و شلوار مدرسهم رو اتو میکردم و دو دل بودم که توی این کم نوری، پنجرهی رفلکس و پردهی نازک اتاق، هر دو حجابی نازک و بیاعتماد باشند برای تمام قدم مقابل مرد چشم چرون پشت پنجره که تقریبا هر روز همین ساعتها دم در اون ورزشگاه میایسته و به آقای کماندار کمک میکنه وانت خالی کنه.
حالا مانتو و شال اتو میکنم برای ... برای جلوی دانشگاه تهران که هی بگم : ماه من شو و هی بگه : اگر بر آید.
چهقدر کنایهآمیز شده اوضاع. توی این ادوار تسلسل راه مستقیمی که پیش گرفته بودم، گم شده و همین ماز دایرهای مهآلوده. طوری که اگه بعضی وقتا این وسطا بیضی بشه تو نمیفهمی. چهقدر دلزده و بیهراسم از آینده. دلم میخواد چیزایی که میخوامو بخونم. دیگه بعد دوازده سال دلم نمیخواد کسی چیزی بذاره تو دامنم ولی کدوم بشری توی تاریخ، خلاص شده از سایهی شماها که من دومیش بشم؟
دیگه دارم توی حصار ایدههام میپوسم.
- ۹۶/۰۵/۱۸