اما تو، گویی گناه اکبر منی.
همانی که کمیل شبهای جمعهام را در حبس غفلت و بر دارِ غربت، قصاصِ بیجنایت کرد و عجب سختجانی تو. جانها میگیری و پروازها در قفس میکنی اما بیجان نمیشوی و پروا نمیآموزی...
من میدانم... من میبینم که عُجب مرا به دستانِ بیمهرت همان طوری تزریق کرد که خون غلیظ و تیرهام را به سرنگ آزمایشگاه کردند... به سختی و با کبودی و درد و اما در نهایت، از دست رفته.
آری، رفتهام از دست فضیلت و انگار که حمل کنندهی بیماریَم در بدنِ ناگزیر تو...
- ۹۶/۰۷/۱۶