ساعت ۲ و ۴ دقیقه ست. ساعت ۵ قطار دارم. ساعت ۴ باید پا شم. خوابم نمی بره و فردا برام مثل یه کابوسه. از مکافات یک شنبهها گفتم که... خستهم. از زندهگی بیحاصلم خستهم. خدایا بذار بخوابم. :(( حتی توی خوابگاه تا یکِ شب یه خری هست که پشت پنجره جیغ بکشه و نشه خوابید. شب تولدم، تاریک ترین شب این چند ماه تاریک شده. یأسی که کشته منو و نمیذاره بخوابم... از خوابآلودهگی مرگ بار سر کلاس مبانی شکارم. از گریه ابروهام درد میکنند. خدایا چه اوضاعیه...
- ۹۶/۰۷/۳۰