موهای بافتهمو میگیره دستش و با صدای کلفتشده میگه «من برات مادری میکنم. خب؟»
میخندم، میگم «داییمو کجا میبری؟»
آواز میخونه «هوایِ زلفِ تو، عمر میدهد بر باد... نه در برابر چشمی نه غایب از نظری... نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد...»
فقط نگاه میکنم به قیاقهی توی هم رفتهش. میگه «فقط خودش میدونه چـــی میکشیده سعدی...» و از این ریخت و قیافه شکّم میره جای سعدی، خودش نتونه با تمام هیکل بشینه توی جملهش...
- ۹۶/۰۹/۱۸