میشینم اینجا رو به روی بهترین ورسِ Born to die، زل میزنم به اسکرین و سعی میکنم برای چند لحظه فقط بمیرم...
باید از اتفاقات مهیب دیروز و آدمای خراب این جا تعریف کنم ولی حتی فکرشم آزارم میده و فکر بازخوانی اتفاقات دیروز. اتفاقاتی که اشکمو در اوردند و گریه بیاهمیت ترین و شاید مثبت ترین اثر ممکن اون هاست.
من گم شدهم از اون جایی که آهنگ میگه حال من بعد از تو مثل دانش آموزیست که خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش و من بدون تکلیف شب هم، با حضورِ تو هم و حتی روی بالشت خودم هم خوابم نمیبره... و لذا این حس رو نمیفهمم. از گریه خوابیدن رو حتی. تمام اون شب ننگین رو بیدار بودم تا سرمای غمانگیز بهشت زهرا. به مرگ پدر و مادرم فکر میکنم و سعی میکنم نترسم. به جاودانهگی ایمان دارم و از بیایمانی خودم میترسم. قسمت زیادی از اندوه بیکران آدمها از مرگ دیگران برای رشک نا بودیه. اما از مرگ خودم هنوز میترسم حتی با فرض ایمان به جاودانهگی... از ملاقات حقیقتی که بهش خیانت کردم میترسم. حال من شبیه خودمه و شبیه من نیست. شبیه خودمه که هیچ وقت حتی قابل درک و اشتراک با بقیه نیست و شبیه من نیست از اون جایی که از همیشه مشکوک تره و بزرگترین فقدانش یقینه و دردهای من قبلاً یک جنس دیگه بودند. دنیای کوچک من... آخ. معصومیت بیکران من... روح آرمانخواه و کوتاهقد من... نیاز دارم. به کس و کسانِ خوب نیاز دارم. به کسانی که کسی نمیتونه اونها و یا حتی مثل اون ها باشه و این جمله از اون جایی مسخره میشه که کسی مثل چمران نشد چرا که چمران در درد متعالِ "هیچ کسی مثل علی نشد" سوخت، همه چیز باخت و فنا شد و مقابل شدت و حدت این هیبت هضم ناشدنی فنا شدن بهترین علاج و چاره و گریزه. میدونم صفاتم به نظر در جاهای اشتباهی استفاده میشن اما این طور نیست. این وسط کلمات و موصوفهاییست که حذف شدهن چرا که کلماتِ دمدهای اند که قدر این احساس نیستند.
- ۹۶/۱۱/۲۲