۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی مانده به آخر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شصت و پنج

I love it this way...
My feet against the tar, which is so soft from the spring heat. The slight breeze that runs across your entire body. You feel an incredible power being naked under a dome of stars while a giant city is dressed, dodging cars all around your five flights down.
[...]
Just my own naked self and the stars breathing down... And it's beautiful.
Time sure flies...
[After giving Herein in]


چند شماره جلو تر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پنجاه و شش

ام‌روز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.

پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد می‌کرد و نگرانی‌ای که رهام نمی‌گذاشت.

چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آن‌قدر دردش بیاید تا بی‌حس شود.

خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بی‌دردی..

زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :

زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجره‌ها، نمی‌دانی چه تاریک شده این‌جا برای غافل‌گیری آمدنت.

نوشتم : نمی‌دانم. روزها بر من می‌گذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردن‌آویز امید. نمی‌دانم اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم می‌آیی، نمی‌دانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...

می‌خواستم بگویم... که نوک اتود شکست.

نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...

ادامه مطلب

پنجاه و پنج

حضرت شمس الدین محمد می‌گوید :
 
قیمتِ عشق نداند، قدمِ صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را...
 
ام‌روزی بود...
حس پرواز دارم. با همه جراحت‌های قلبم، انگاری خودِ حس آزادی از بندم.
مصحف را که گشودم، صفحه‌ی ۱۹۶ آمد. بیم و بعد اعلام رست‌گاری...
تا تو نگفتی، آرام نداشتم.
حالا فقط من می‌دانم و تپش نبض توجه تو زیر پوستم وقتی یکه و تنها به جست و جوی پاسخ سوال بی‌جواب تو ام.
جنگیدم با نفس‌های خسته و مضطربی که از کینه یک آن خلاصی نداشتند و هی مجبور بودم افسارشان را بکشم تا حق و حقیقت.
ایستادم. با پاهایی که دل استخوان‌هاشان از تردید به ترکیدن بود.
اما لحظه‌ای از اندیشیدن به تو دست نکشیدم.
 
 
فتهاجروا...
 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پنجاه و چهار

فقط یک روز آدم اگر به خودش اجازه ندهد بخوابد، همه‌چیز درست می‌شود. تْراست می :)
.
بیا کمی نوشته‌های تو را بخوانیم.
مثلن من ننویسم و تو هی نیایی این‌جا، تو را بخوانیم.
 
چه‌قدر حرف دارم. باید تو از من بپرسی.


ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

پیوندهای روزانه
بایگانی