یکی مانده به آخر
- ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۷
امروز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.
پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد میکرد و نگرانیای که رهام نمیگذاشت.
چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آنقدر دردش بیاید تا بیحس شود.
خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بیدردی..
زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :
زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجرهها، نمیدانی چه تاریک شده اینجا برای غافلگیری آمدنت.
نوشتم : نمیدانم. روزها بر من میگذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردنآویز امید. نمیدانم اشتباه میکنم، نمیدانم میآیی، نمیدانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...
میخواستم بگویم... که نوک اتود شکست.
نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...