۱۴ بهمن ۱۳۹۷ ، ۰۴:۲۸
روشنا
کهنالگوی متیو
این قسمت تراژیک عمرِ چون منی که یک عمر سرِ کار لباس و القاب افراد بودی... آدم رو تبدیل به ماشینِ آدم کشی میکنه. قویتر از اونهایی که خودِ ما رو کشتند.
حقیقت اینَست که متیو همان مرد پایبند شریعت و ایدهآل طلبیست که من هماره خودم رو به دست و پاش میافکنم. این الگوی دیرینهی پرستش برای من عوض نمیشه، من درست نمیشم و متی همون پسر کوچولوی عقدهایِ محروم میمونه که قلعهی قدرتش، یه سیاهچالِ عمیق رو بغل کرده و تو بگو که پنهان کرده. من همون دخترکوچولوی مستأصلم که وقتی متولد شد، نمیتونست شیر بخوره و از قیاس وزن کم جاذب ترحم و توجه بود. همون دخترکوچولویی که هرگز تو رو رها نمیکنه و اگر نادیدهش بگیری، برای اثباتِ قدرتش به خودش، محکمتر تو رو میچسبه.
و انسانها به همین راحتی عوض نمیشن. اما این دو راهیِ تغییر یا نابودی تعدیلشون میکنه.
فکر میکنی به سادهگی میشه آدمها رو با لباسهاشون دسته دسته کرد اما این طور نیست. حتی منصب مقام معظم دنیوی نمیتونه تو رو بندازه تو دستهی «خوب»ها. اما ماها آدم نمیشیم. بازم وقتی عضلات خندهی متیو فرو میره توی چشمات، میافتی. خجالتآور و بدون اینکه اون بتونه از لباسای تو انتظار داشته باشه.
بعد، سکوت و تنهایی تقاص اشتباهت رو ازت میگیره. تو ام یکی دیگه از این مردم عوضیای که عقلشون توی چشماشونه و به خاطرش چه روحهایی که ذبح نکردهن.
۱۰ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۲:۱۸
روشنا
یکی طلبت عزیز من
اونقدر به خود مشغول و از جهان دلگیر بودم که یادم رفت بایو مکانیکی شدنت رو جشن بگیرم...
۰۸ بهمن ۱۳۹۷ ، ۱۷:۰۴
روشنا
Good Old Days ...
بیو ت رو میخونم و میدونم متعلق به من نیست اما تو یگانه امیدِ اهل مطالعه و یا حتی ادای مطالعهی منی که هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی همچنان که کوچک و کوچکتر... و شگفتا و عجباهایی نیستند که توی این تعارض از من بر بیان ؛ منم آن سیگنالِ هماره معلق میانِ دو لِولِ های و لو.
منم و همارهگیِ سودایی در سر... اقلاً اینطور میشود فهمید از این "همارهگی" که من "اکنون" را مردهام.
دوست دارم گذشته را جایی دفن کنم اما تنها نشانِ من از خواستن و تمنا همین تکههای شکسته و شرمآلودهی گذشته ست.
هرگز فکر نمیکردم که زندهگی اینطور تهی و بیدلیل و قانعنشده، در حالی که دلش توی حلقش نیست و جایی جا نگذاشتهش، بتونه بگذره. چنین دوازدهوار وقتی نه میافتی، نه الفی، نه خیلی حالیته، نه هیچی بارت نیست.
و من از بیمیلی به چیزهایی حرف میزنم که حرف زدن ازشان دلیلی قویست بر میل و نیاز شدید بهشان. خدایا من مشرکِ بالفعلِ سالها و حتی عمری، بیست را درحالی سپری میکنم که بالقوهام و یا شاید حتی دیگر نیستم و اما اخیراً تختِ پولادِ دشتی، خندههای توریسم را مجذوب کنجهای ویرانهام ساخته و... از سخن از تو هراسناکم در حالی که دیگر از تو نه.
سفر جز بر رنج من نیفزود.
و این، میانِ من و تو ست و پشتِ دروغهای تشکر آمیزم که حتی بهشان فکر نمیکنم. اینکه همهی آن سفرهایی که مرا به خودم بازگرداننده بودند، هرگز نمیآیند و نمیرسند و من جز رنج و افکارِ بینتیجه با خودم جا به جا نمیکنم روی این زمینِ بیلطف، وسط این نزاعِ ناعادلانهی زیستی.
دریا چنان که باید و یوزد تو، لطف نداشت. ماهیانِ شوربختی که مقتولِ جذر و مد بودند در ساحل... مرا یاد خودم میانداختند. نه حتی صیادی قصد قبض جان و تنشان را کرده بود و ماهی دیگری... اینقدر نخواستنی و تنها. نه حتی برای دشمنانِ علمیات... جاذبهی ماه بود یا دافعهی زمین و دریایی که از خود رانده بودشان... من نمیدانم.
وسط به هم ریختهگی افکار من تو باید بنشینی و زنجیر به دست بگیری و این ها رو به زنجیر کنی و منو به زنجیر کنی و خیلی به سادهگی، من چه لذتی میبردهام از رنجهای ساختهگی که با اختیار و انتخاب خودم میکشیدم... حالا منم خرد و خراب و اما نهمست. با تو و همهگانی که وقت مستی زنجیر به دستشان دادم. طلبکار فریاد و زجر منی و اما من نسبت به هرچیز دلزدهام و عذاب دیگر لذتی برای من به بار نمیآورد. من از آزادیام زیر همهی این طنابهایی که در آغوش تنگشان در حالِ فشرده شدنم، دل بریدهام، از تقاضا، از ستیز.
بیشتر که سفر میکنم، بیشتر میفهمم که خانه و قرارگاهی روی این زمین نیست که متعلق به من باشه و یا من متعلق بهش. فقط رفتن آرامم میکند و دلتنگی!... فضای خانه و آدمهای خانه نفسگیرند. رفیقان کمند. کمتر از انگشتانِ دست. آن رفیقِ دلانگیزی که بی هیچ هراسی به من بگوید همهی آن دلدادهگیهای خاک گرفتهی گذشته چه مشمئزکننده بودهاند.
* عنوان ربطی به متن ندارد ولی.
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)