خواهرم امروز رفت
توی خواب و بیداری. آنقدر قانعانه (قانع) و بیانصافانه و غمبار که وقتی بیدار شدم، فکر کردم رفتنش را خواب دیدهام.
بیدار شدم ولی انگار یکی پایم را برداشته بود. انگار تکهای از قلبم که آویزان بود، در نهایت کنده شده بود.
بالأخره ایستادم. رفتم بیرون. بقیه را دیدم که لنگ لنگان لبخند میزدند. هیچ کس هیچ نگفت. انگاری که ما همهمان از اول اینطور ناقص و شل بودهایم و منافق. چنانکه سحرآمیزیِ لبخند را از رو ببریم...
achievement unlocked
امشب یکی ازون شبهاییه که میتونم ساعت دو برم از توی یخچال یه دونه باقلوا بردارم، بشینم پشت میز وسط آشپزخونه، با آب یخ بخورمش و به بقیهی رویاهای مسخره و کوچیکم فکر کنم...
میآیم. هی، هر شب، هر صبح، هر ساعت... مینویسم ولی نمیماند. من هم پاکشان نکنم، یک هو سیستم میرود روی حالتِ :( ، بیخبر شارژ تمام میکند، دستم میخورد نوت پاک میشود...
میدانم حرفِ بیحساب میزنم اما مسئله محتوا نیست...
مینویسم تا بدانی دلتنگم. تا بدانی مدتهای مدیدیست از سر کردنِ روزگار فقط با تو و یکی دو تا کتاب، توی -به قول بابا- یک دخمهی تاریک و نمور، گم شدهام اما تو و تصویر تو در من همچنان کتابها را دو دستی گرفتهاید و روی دو زانو نشستهاید، مهربانانه. هرقدر که دور شوم، دورم بگذاری، حتی دورت بیندازم. تو هستی. مثل قطعههای باقی مانده از ورژنِ Enterprise ِ ویژوال استودیوی latest version ِ نوت بوکِ مفلوک من توی رجیستری که هیچ نرمافزاری قادر به پاک کردن و یا حتی پیدا کردن آنها نیست و نه حتی با حالتِ متواضع و مظلومِ manual میتوانم با ctrl+F ردی ازشان پیدا کنم توی رجیستریِ ویندوزم لعنة الله علیه...
و من فقط نمیدانم چرا. فقط میدانم توی تاریک ترین زمانها و دیرترین ارتفاعات، همهکس نیستند ولی تو با نالههای امان نایافته به درگاه خدای خودت، هستی... یقین کردنی تر از هر هستیای.
آسیبِ مصلحتآمیز
طرد شده
به خاطر فکر کردن. به خاطر کلام. به خاطر افکار. به خاطر ابراز. به خاطر ترسناک بودن. به خاطرِ این که دیگران رو یاد چیزایی میندازه که از مواجه شدن باهاشون عمری طفره رفتن.
حقشه؟
شاید آره. شاید حقش نیست با هم چین کسایی بپره یا سوالات ذهنش رو مطرح کنه.
حتی اگه آزادی کمه. حتی اگه آزاده کمه. حتی اگه خودش اسیره.
مثل کل زندهگی
هی به خودم میگم تا اینجا اومدی، یه ربع مونده... این یه ربعو صبر کن، بالا نیار. نمیتونم که، دست من نیست که، حس تهوع دارم. دست من نیست که. حکایت قم رفتن شده...
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)