The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

آتش بر آب

دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۲

من آبم اگر آتشی. با تو می‌آمیزم اگر که با من در نفرت ورزیدن به خودم هم‌دست شوی. 
خاموش نمی‌شوی ؛ که تو همان خورشیدی، همان توده‌ی عظیمِ سخاوت‌مندِ مرتفعِ آتش، همان گردیِ بی‌زاویه‌ی خشمگین.
با سیل هم اگر بیایم، از رو می‌بریم.

اما نه با من می‌آمیزی و نه مرا وا می‌گذاری. مرا کفِ سنگلاخ‌های سخت و مهربان در کف می‌گذاری. می‌تابی و می‌خروشم. می‌تابی و گریه می‌کنم. من اگر با تو بیامیزم تمام می‌شوم. تمام نمی‌کنی مرا. اگر تو آتشی، پس چرا من می‌جوشم و تو در رکودی؟

شب‌ها که خورشید کوچیده به پشتِ ابرِ خیال، در خاطرم، لب‌خندت وسط آغوشم تن می‌شوید. بعد، روز که می‌شود، از آغوشم می‌گریزد. روز، شرم‌آوریِ لذت‌بخشیِ درد است. قدت بلند است، بالای سرم می‌رسی. نور سایه دارد مگر؟ پهن می‌شود سایه‌ات سرتاسرِ تنم. لب‌خندت را قورت می‌دهی و نگاهت گلوله‌های آتشند که حواله‌ی کودکانه‌گیِ نگاهم وسط صورتِ بزرگم می‌شوند، توی کانالم می‌نویسم «رژیمِ کودک‌کُشِ صلح، جنایتِ دیگری...» از حال می‌روم.

بلد شده‌ام که سکوت و سکونت تظاهراتِ ناکامی است. در نهایت، من چیزی را به تو می‌دهم که ندارم و نمی‌خواهی. تو نمی‌دانی که این اعترافِ چندم است به هوسِ حفظِ میل. اگر بدانی، تحت نظاره‌ات، در بی‌تابی از خشمِ روز و آفتابِ بی‌رحم، از لای انگشت‌های زمین و همان سنگلاخ‌های مهربان، می‌ریزم.

فریاد می‌زنم اما گوش نداری. مقابلِ تصویرِ فریادم و دهانِ گشاد کرده‌ام، لب‌خندت را پس می‌دهی. خجالت می‌کشم، می‌روم. روانکاوم می‌خواهد بفهمیم چرا می‌روم. من رفته‌ام حتی اگر میانِ بازوهات چهارزانو نشسته باشم. ای کاش هیچ‌وقت نیامده بودم و من اگر بازگردم به آسمان، باز می‌بارم و به آغوش همین سنگلاخ می‌آیم که روی پهناش سایه کرده‌ای. بتاب بر من که غصه‌ام داغ می‌شود و فقط شکل عوض می‌کند، در بودن مُصِر و ایستاست.

 

- داستان، چیره‌گیِ "آب بر آتش" بود و پس از آن می‌توانستیم مرده باشیم. اما خب آب کم آمد و تو خورشیدی عزیز.

- من می‌توانم چهارده دقیقه درباره‌ی نشانه‌های این نوشته و سمپتوم‌های جیغ‌کشانم توی آن صحبت کنم.

  • ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۱۴
  • روشنا

so break yourself against my stones

شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲

چیزی از دوست داشتن یادم نمانده دیگه. دست کشیدن را بلد نیستم. دوست داشتن یا هر نامِ دیگری که دارد این obsession ِ مرضی، تبدیل به هیولاییم کرده که مچ دستاش رو به هم می‌چسبونه، جلوت می‌گیره تا ببندی. بعد تا پلک بزنی، بندها رو می‌دره و ناخن‌های بلندش رو فرو می‌کنه توی سینه‌ت. یک روز غمگینی و یک روز عصبانی. یک روز نیازمندی و یک روز نوازشگر. یک روز بازجویی و یک روز معاشقه‌گر. تو زندان‌بانِ هیولایی شده‌ای که التماست می‌کرد توی قفس نکنیش و حالا تبدیل به قفسِ تو شده. اگر به شانه‌هات بیاویزم، تا آخرین روزِ دنیا می‌بریم، اما من یادم آمد روزهای اولی که لب‌خندم چشم‌هات را بوسید، ازت خواهش کردم بفهمی و بدانی من روی شانه‌هایی حساب نکرده‌ام جز برای خراشیدن. مدام می‌پرسی از هربار که خودم را مجازات کردم تا هرچیز را که هرگز می‌خواسته‌ای مقابل چشم‌هات نگه دارم، از زمانی که کف دست‌هام را به شانه‌هات دوختم و احوال تنت رو چسبیده به تنم، در روز آخر دنیا وصف کردم. مدام گناه‌کاری و شرمم را کلمه می‌کنم و تکرار می‌کنم، عقب می‌کشی. گیر افتاده‌ای با من. من و تو باید رفتن را با هم یاد بگیریم. به نظر می‌رسد گناه‌کار و محکوم به شرم باشم. من نمی‌توانم گناه‌کار باشم. من فقط چند سده‌ی اولِ عمرم گناه‌کاری و شرم را تاب آوردم. به حد نهایت ورَم که کردم و دردناک شدم، خودم را کُشتم. حالا باز وقتَش شده. فکر نمی‌کنی عزیزکم؟ فکر نمی‌کنی جانکم؟ فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نفرت نداریم تا عشق بورزیم، تا بجنگیم، تا تاب آوریم؟

  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۲۸
  • روشنا

آهن

سه شنبه ۰۸ فروردين ۱۴۰۲

بمیرم برای تو من. اما باقی می‌مانم و مانده‌ام. یادم نمی‌آید درست‌ترین حالِ مردن در یادم چه بود. درست را یادم نمی‌آید، مدت‌هاست. عشق رنگ باخته و کسی چه می‌داند رهیِ معیری شعرش را زمزمه می‌کرده یا فریاد ؛ «دردِ بی‌عشقی ز جانم برده طاقت»

می‌کوبد روی سرم، روی این پوستِ خشک و پوکِ گردوی فاسد و خشک ذهنم ؛ «این‌قدر فکر نکن.» آن‌قدر فکر کرده‌ام و تن عشق لیز بوده که از دست لرزانِ سرم سُر خورده. سُریدن از واژه‌گان عامیانه‌ی حکایت‌گرِ «عاشق شدن» بود، چه کنایه آمیز.

تناسبِ دل‌سنگی و آسایش برای گردوهای تر و تازه‌ایست که مغز را شاداب نگاه داشته‌اند. بارِ حجیمِ شرم از در و دیوار و نگاه‌ها فشارم می‌دهد و اصراری برای راست کردنِ کمر ندارم. دولا دولا می‌شود بی‌دل و ماجراجو، میان گریه قهقهه زد و از زیر وزنه‌ی آویزانِ ساده انگاریِ مردانه‌ی مفهومِ عشق و تملک خزید، تصویر آلاتِ آویزان را می‌شود در ذهن داشت و خم خم لذت جست. هیستریا مرا مدام می‌برد به مقصد خسته‌گی آورِ جنسیت، زمانی نزدیک مردی به من گفت «تو مادرم نیستی.»

مبتذل‌تر از عشق در بستر در خاطرم نیست. چرا؟ خاطرم صفحه‌ی سفیدیست که گریخته‌هاش، کلماتِ دردند. سفید مثل پیراهن پسرکم در تصویرِ کودکی. هزار واژه تنِ عشق کردم و نازیبا ماند. زیبا آن چهره و نگاه و گرمای روح بود. کدام روح؟ عشق، درد نفرت آورد و این شاید گریزِ دسته کلماتِ دیگریست از برای شرم.

آه از نگاه، از شادی و آرام. نگاهم که می‌کنی شادی و آرام مرا سنگ می‌زنند، چشم‌هات خالیست، زمانی یاقوت‌هایی رو به رو داشتم که دلم را می‌جُستند. پشت نگاهت، دلِ سنگت برام آرزو می‌کند شادی را بیابم. تعارضت را برای من می‌آوری و همان طرزِ با شکوهی که مجذوبِ حکم راندن بر زنی، حکم می‌کنی شادی را. شادی می‌خواهم چه کار؟ جانت را می‌خواستم عزیزجان.

  • ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۱۳
  • روشنا