The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

دوم

دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

من همین دختریَم که توی بک گراندِ این‌جا ایستاده. حتی کفش‌های کتانی و شلوارِ دم‌پا گشادش که نوارِ قلاب‌بافی دارد. حتی نگاهِ به ناکجا رفته‌اش. حتی همه مردانی که جلوش، بالاش ایستاده‌اند. حتی لب‌های آویزان و داغِ حسرتِ آمیخته با جست و جوش در چهره.

تمام این یک سالی که توی دکلاین نوشته‌ام، مثل اسمش، فرو رفته‌ام. فرو، فرو، فرو تر. حالا دیگر مطمئن نیستم دوستانم را دارم. حالا دیگر مطمئن نیستم ابوجمال پیش از من به این نام صدا نشده باشد. حالا دیگر مطمئن نیستم کلیشه‌هام حتی از همان سال‌های خردسالی که برشان داشتم نشاندمشان توی چشمانم، دست نخورده بوده باشند. 

از تصویر کتاب‌های نخوانده‌ام خسته‌ام اما باید بروم تقاص همه سال‌هایی را که از فامیلِ بی‌محبت به بهانه‌ی درس و مدرسه‌ی سخت‌گیر گریخته‌ام پس بدهم مخصوصاً آن موقعی را می‌گویم که مثل بقیه‌ی اشیای در شمارش‌نَیای خانه‌ی هرکدامشان، یک گوشه توی ظاهر محجبه‌ام پیچیده شده، افتاده‌ام و ناگاه اتفاقِ ناخوشایندِ این سوالِ تکراری و کشنده و روی مخ که "هم‌شهری‌هات چه‌طورن؟ آخوندا هنوز زنده‌ن؟"، مرا از هویتی که خودم گزیده‌ام وحشیانه دریغ می‌کند و مثل همه‌ی عمر می‌اندازد توی چیز دوست‌نداشتنی‌ای که من تنها "نمی‌خواهم". بعد من خودم را کنترل کنم که یک‌جا نرینم به هیکل آن‌ها و قمی‌ها که در جهنم هم هم‌شهری‌شان نخواهم بود... بعد با خودم تصویرسازی می‌کنم که اگر از تعرض‌های بی‌شمار خیابانی بگویم، چه می‌شود. چه حسی توی صورت مامان و بابا می‌ریزد. آن متمسخرانِ جوینده‌ی حال آخوندها که با دندان‌های بنفش و قرمز و صورتی شده لب‌خند زده‌اند و به چهره‌ی من خیره‌اند و حواسشان نیست دامنشان زیرشان گیر کرده چه‌طور ریختشان را جمع می‌کنند. بامزه می‌شود؟ نه.

یک چیزهایی توی زنده‌گی هست که فقط باید تحملشان کنی و انگار هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند. برچسب‌ها و نگاه‌هایی را می‌گویم که راحت نمی‌شود گفت گور بابایشان. بی‌چاره بابا‌ها.

می‌خواهم به خودم و بی‌وطنی ام حق بدهم چون دورهمیِ فارغ التحصیلان مدرسه را هم نمی‌توانم بروم. میان آدم‌هایی که فکر می‌کرده‌ایم با هم ارزش مشترک داریم ولی حالم را به هم می‌زنند همان طوری که من می‌ترسانماشان و حالشان را به هم می‌زنم. اما نمی‌دهم. حق را به خودم و بی‌وطنی ام نمی‌دهم چون غربتِ مدعی دیگر غربت نیست...

  • ۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۴:۳۰
  • روشنا

بسم الله الرحمن الرحیم

دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
  • ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۵
  • روشنا

چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷

وقتی به ناملاطفت جور در نیامدنِ هرگونه با اصول تو رو به رو می‌شم... فقط دلم می‌خواد حذف شم. کامل... با این همه ادعا. و نمی‌دونم نمی‌دونم نمی‌دونم چرا...

  • ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۰
  • روشنا

سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷

دوست دارم این لب‌خندت رو توی قلبم گم و گور کنم...

  • ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۶
  • روشنا

خواهرم امروز رفت

يكشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷

توی خواب و بیداری. آن‌قدر قانعانه (قانع) و بی‌انصافانه و غم‌بار که وقتی بیدار شدم، فکر کردم رفتنش را خواب دیده‌ام.
بیدار شدم ولی انگار یکی پایم را برداشته بود. انگار تکه‌ای از قلبم که آویزان بود، در نهایت کنده شده بود.
بالأخره ایستادم. رفتم بیرون. بقیه را دیدم که لنگ لنگان لب‌خند می‌زدند. هیچ کس هیچ نگفت. انگاری که ما همه‌مان از اول این‌طور ناقص و شل بوده‌ایم و منافق. چنان‌که سحرآمیزیِ لب‌خند را از رو ببریم...

  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۱
  • روشنا

Shut it

يكشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۸
  • روشنا

شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

شناسنامه‌ی من اولِ جنگ سوخت... + (کلیک)

  • ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
  • روشنا

جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

Somewhere in the world, they think they're working for themselves
They get up everyday to go to work for someone else
And somebody works for them and, so, they think they got it made
But they're all just working to get paid the very same...

  • ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۷
  • روشنا

جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۵
  • روشنا

achievement unlocked

جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

امشب یکی ازون شب‌هاییه که می‌تونم ساعت دو برم از توی یخ‌چال یه دونه باقلوا بردارم، بشینم پشت میز وسط آشپزخونه، با آب یخ بخورمش و به بقیه‌ی رویاهای مسخره و کوچیکم فکر کنم...

  • ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۸
  • روشنا

شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷

عزیزم! به من نگو عزیزم...

  • ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۲
  • روشنا

جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۹۷

ترسیده‌ام از تو من گریخته‌ام از تو...

  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۴
  • روشنا

پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷

می‌آیم. هی، هر شب، هر صبح، هر ساعت... می‌نویسم ولی نمی‌ماند. من هم پاکشان نکنم، یک هو سیستم می‌رود روی حالتِ  :( ، بی‌خبر شارژ تمام می‌کند، دستم می‌خورد نوت پاک می‌شود...

می‌دانم حرفِ بی‌حساب می‌زنم اما مسئله محتوا نیست...

می‌نویسم تا بدانی دل‌تنگم. تا بدانی مدت‌های مدیدی‌ست از سر کردنِ روزگار فقط با تو و یکی دو تا کتاب، توی -به قول بابا- یک دخمه‌ی تاریک و نمور، گم شده‌ام اما تو و تصویر تو در من هم‌چنان کتاب‌ها را دو دستی گرفته‌اید و روی دو زانو نشسته‌اید، مهربانانه. هرقدر که دور شوم، دورم بگذاری، حتی دورت بیندازم. تو هستی. مثل قطعه‌های باقی مانده از ورژنِ Enterprise ِ ویژوال استودیوی latest version ِ نوت بوکِ مفلوک من توی رجیستری که هیچ نرم‌افزاری قادر به پاک کردن و یا حتی پیدا کردن آن‌ها نیست و نه حتی با حالتِ متواضع و مظلومِ manual می‌توانم با ctrl+F ردی ازشان پیدا کنم توی رجیستریِ ویندوزم لعنة الله علیه...

و من فقط نمی‌دانم چرا. فقط می‌دانم توی تاریک ترین زمان‌ها و دیرترین ارتفاعات، همه‌کس نیستند ولی تو با ناله‌های امان نایافته به درگاه خدای خودت، هستی... یقین کردنی تر از هر هستی‌ای.

  • ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۸
  • روشنا

آسیبِ مصلحت‌آمیز

پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷

طرد شده

به خاطر فکر کردن. به خاطر کلام. به خاطر افکار. به خاطر ابراز. به خاطر ترسناک بودن. به خاطرِ این که دیگران رو یاد چیزایی می‌ندازه که از مواجه شدن باهاشون عمری طفره رفتن.

حقشه؟

شاید آره. شاید حقش نیست با هم چین کسایی بپره یا سوالات ذهنش رو مطرح کنه.

حتی اگه آزادی کمه. حتی اگه آزاده کمه. حتی اگه خودش اسیره.

  • ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۹
  • روشنا

مثل کل زنده‌گی

سه شنبه ۰۸ خرداد ۱۳۹۷

هی به خودم می‌گم تا این‌جا اومدی، یه ربع مونده... این یه ربعو صبر کن، بالا نیار. نمی‌تونم که، دست من نیست که، حس تهوع دارم. دست من نیست که. حکایت قم رفتن شده...

  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۷
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۳
  • روشنا

چهارشنبه ۰۲ خرداد ۱۳۹۷
لامصب حتی متنِ پشتِ قابِ گوشیِ منو خونده اون وقت من حس می‌کنم دو هفته‌ست اصلاً ندیدمش چون دو هفته‌ست استاد بهش نگفته خفه شو و بیا جلو بشین وگرنه سه بار متوالی می‌ندازمت. :|
  • ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۲
  • روشنا