میترسم از اینکه امسالم جا بمونم ولی میدونم که امسالم رفتنی نیستم و بازم براش غصه میخورم... تقصیر نوحههاییه که تو میذاری و نمازایی که دارن حال خودشونو خوب میکنند، حال منو خرابتر.
- ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۷
میترسم از اینکه امسالم جا بمونم ولی میدونم که امسالم رفتنی نیستم و بازم براش غصه میخورم... تقصیر نوحههاییه که تو میذاری و نمازایی که دارن حال خودشونو خوب میکنند، حال منو خرابتر.
برای رسیدن به حقایق باید پیشنویسها رو زیر و رو کرد، کلماتی که توی گلو خفه کردی، پیامهایی که از درفت کات کردی و به خودت فرستادی. کامنتهای خصوصی رو، اونهایی رو که با اسم مستعار نفرستادی، اونهایی رو که باهاشون اشک ریختی بدون اینکه احساس ضعف از حلقت بزنه بیرون.
برای پیدا کردنِ من باید جوابهای ندادهم رو پیدا کنی، پیامهای پاکشده و ادیتشده، آدرسهای ترک شده، فریادهای نزده، نگاههای دلبریده از چشمات رو. مطمئن نیستم که تو هنوز مثل من، هر روز، اون سوال و جوابِ کذایی رو که نقطهی اوج داستان و سقوط ما شد، نبش قبر کنی ؛ اما من همه غصهها و دلتنگیهای تو رو برای خودم بر میدارم، جملههای قلمبهم رو برای تو کنار میذارم در حالی که توی کمارتفاع ترین نقطهی قلبم میدونم شکنجهگرانم هم از تو به من نزدیکترند. انتظار سخته ؛ همینه که از 5 صبح تا 5 بعد از ظهر معطلت میگذارم. نمیدونم هنوز توی کمارتفاعترین نقطهی قلبت به سوالاتت از من ایمان داری یا نه ؛ به "نمیدونید یا دارید خودتون رو به ندونستن میزنید؟"ت. اما من دلگیر نیستم. چون به لغزشهایی که پشت دستشون رو با کمالگراییِ افراطیت داغ کردی، اعتماد دارم. چون از "اون آدمِ خاص نیستید" خندهم میاد.
نوشتهای «با من حرف بزن؛ حرف نمیزنی میمیرم!!!» و فکر میکنم مردن و استیصال از تو بعید است. غم خوردن از تو بر نمیآید... این همه علامت تعجب به ریخت صحبت کردنت نمیخورد.
و من دوست دارم بفهمم محمدامین بودن چهگونهست. وقتی که تو اجنه و -به قول تو- عفاریت را سیگاری میکنی. وقتی که تو پانصدهزار کنکوری باخته را سرزنش میکنی. وقتی که تو از دلبرِ بخت برگشتهات خواهش که نه, انتظارِ دامن گلگلی داری. وقتی فحشهای ادبیات را توی صورت عوام تف میکنی و از آنها میخواهی مؤدب باشند. وقتی همهی تمسخر و عصبانیتت را برای من توی کلمهی «بزرگوار» میریزی.
باید مغز تو را از توی کلهی ریشو ت در بیارم و نگاه کنم.
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نایِ جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنیست
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردمِ زمانه نیست
دردِ مردمِ زمانه است
مردمی که چینِ پوستینشان
مردمی که رنگِ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلدِ کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمامِ استخوانِ بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاهِ بیپناهیِ دلم شکستهاست
کتفِ گریه های بی بهانهام
بازوانِ حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
دردِ دوستی کجا؟
این سماجتِ عجیب
پافشاریِ شگفتِ دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومیِ غریب
دردهای خانهگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرفِ درد را
در دلم نوشتهاست
دستِ سرنوشت
خونِ درد را
با گِلم سرشتهاست
پس چهگونه سرنوشتِ ناگزیرِ خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چهگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دستِ درد میزند ورق
شعرِ تازهی مرا
درد گفتهاست
درد هم شنفتهاست
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نامِ دیگرِ من است
من چهگونه خویش را صدا کنم؟
#قیصر_امینپور
این طوری پیش میره که هربار از سر دلسوزی یا چیزی که فکر میکنم دلسوزیه، باهاش صحبت میکنم، با تمام روح و جانم لذت رو از کلماتِ خوبش میکشم بیرون در حالی که میدونم این بیشتر خوانش منه که از کلمات عادی اون متفاوته و به "تو میس بنداز ؛ من زنگ میزنم"هاش در حالی که میدونم شدیداً نباید، دل میبندم و با عذاب وجدان و انکار مراقبتهاش رو تمام و کمال قبول میکنم و از مغز خودم برای وا دادن توی «این موضوعِ خاص» به بهونهی «شرایط حساس کنونی» بهرهکشی میکنم تا محکم میخورم به دیوار کلمات بدی که همهچیز در برابر بدیشون خلع سلاحند و چیزی نیست که بتونه اونا رو بهتر جلوه بده. بعد اون یه لبخند کثیف میزنه و توی لفافه میگه "عقل تو مال منه" و بیرون لفافه اضافه میکنه "دتس عه فکت گرل. یه ؛ یو نو" و من پناه میبرم به آغوش ناامنش و التماسش میکنم تا بیشتر عذابم بده و این یه پترنه. این یه راهه. راهیه که من میرم. یه نوع آسفالتیه که کف همه جادهها و خیابونا و کوچهها و راهروهایی که من میرم خودشو حروم کرده.
بیوگرافی مادرِ بلوتوث را که کیجایی بوده ساروی -که حتم دارم این آهنگ را عمراً نشنیده- برای هم فوروارد میکنیم و در حالی که از سال تولد او با سال تولد پدربزرگهایمان اختلاف میگیریم و زیادی حرصمان در میآید، غصهی نوجوانی و جوانی خودمان را میخوریم که فرستاده نشدیم به سوییس یا آمریکا. که اجباراً محبوس بودیم در خلسه و پارتیهای عجیبمان توی آخرین طبقهی مدرسه که از قرابت با استخرِ مجموعه هواش عرق داشت و سرودهای بدقافیهی سی سال پیش در حالی توی گوشمان زنگ میزد که روحمان از سوال و غصه در حصرِ نویز کنسلرها جیغ میکشید. در حالی که با آن صدای بیکیفیتِ دلآزار که به لطف دستی خستهگی ناپذیر (وقتی به ابتداییترین و فروتنانه ترین حالتِ ممکن دقیقههای طولانی میکروفون را جلوی بلندگوی ضبطِ صوتِ چینی گرفته بود)، گوش درد گرفته بودیم، قلبمان شکسته بود و برای قسمِ ناشیِ "به اشکِ لرزانِ مادر" اشکمان در آمده بود و از شوربختیِ وجود آزادیخواهِ خود بد سوء استفادهی عاطفی کرده بودیم، بدونِ اینکه بدانیم چرا، بشکن میزدیم، بدنهامان را تکان میدادیم و یکی در میان، در همخوانی، کلمات را جا میانداختیم و... بلد نبودیم از ته ترین جای گلو عُق بزنیم. چون بلد نبودیم عق بزنیم. چون از "امکان" چیزی نمیدانستیم. بهترین سالهای عمر را مشغول به اجبار بودیم و بدترینهاش را هم با توجیهاتی به سر میبریم که جبرِ "مکان" پیر و خستهشان کرده...
و حتی تو... ابوجمال، ای یار آمریکا رفتهی من.
عزیزم، زندهگی از این کوفتی تر نمیشود.
وقتی نه میتونم برای تو بنویسم، نه میتونم برای غیر از تو بنویسم. وقتی نه هستی و نه نیستنت کامل هست و من از افعال زبانِ مرفه و کمدرد پشتو لذت میبرم. وقتی نمیتونم بخونم، نمیتونم ببینم، نمیتونی برای من بخندی که من ببینم. نمیتونم ببینم. نمیتونم بخندم. اساساً نیستی که برای تو بخندم، برای تو زندهگی کنم، برای تو سفت بچسبم چیزایی رو که دلم میخواد براشون خودخواه باشی.
وقتی نمیتونم بنویسم و بنویسم و بنویسم. لعنت به مسابقات حذفی نامهنگاریهای ویرانگر ما. ای کاش بلد بودم جز با کلمات خودم بنویسم. ای کاش بلد بودم از تو بخوام.
عزیزم، وقتی عزیز من نیستی ؛ عزیز من باش.
عزیزم منو به من برگردون.
عزیزم این به انتظار نشستنهای بیجا و چشم دوزی کج و داغون به رد پاهاتو سلب کن. خوبی مطالبه کن. عزیزم، عزیز من بودنو مطالبه کن.
اه عزیزم اَه.
سالهای دبیرستان دنبال دوستی میگشتم که بتونم باهاش صبحهای جمعه رو خیلی زود بیدار شم و شبها رو از مدرسه و زندهگی آشغالی که برامون ساخته بودند، فرار کنم توی کتابا و آهنگای کنار پنجره. یکی که هی بنویسه و من هی نوشتههاشو بخونم، بلد باشه متنای عربی و فرانسوی رو بخونه بدون اینکه کلمه به کلمه ترجمهشون کنه، هی برام رمان خارجی بیاره، بهروز غریبپورو بشناسه... آهنگای منو دوست داشته باشه، آهنگایی بهم بده که بتونم با ریتمِ افتضاح آرومشون شبا جلوی دیوار اتاق، جلوی نور ماهی که از پنجره تابیده، سایه بشم و تنِ غمگین و بیاستعدادم رو تکون بدم، تنی که توی کلاسهای والیبال دلزده و داغون بود ولی هرگز بهش فرصت رقصیدن داده نشد که.
خوبِ خوب میدونستم اگه پیداش میکردم، حالا روی زمین نبودم. با هم مرده بودیم. موقع آماتوریِ هفدهسالهی امیرخانی توی ارمیا برای قولِ مظلوم و منقضی شدهی مصطفی به ارمیا که هرگز کسی بهش پایبند نموند. پیش از اون که برسیم به تلخی قیدار و رهِش.. آدم نباید نویسنده رو بت میکرد و میپرستید که حالا همون یه دونه بُت ام نمونه سالم و بیخش وسط اینهمه بتی که شکسته و آوار شده رو سرِ خود ابراهیم حتی. بیچاره ابراهیم ؛ معصوم نبود. بیچاره ما و معصومیت ما که محکومه به خرابحالیهای ابراهیمها و خرابکاریهای نوحها...
اومده بودم بگم حالا که گودریدز برای من کتاب میاره، ساوند کلاود آهنگایی که دوست دارمو پیدا میکنه، یوتوب باهام میرقصه و بیپ تونز بیهوا اپرای حافظ رو میکنه، تنها ترم. چه صبح هایی رو که من خوابم و گوشیم هرگز چشم روی هم نمیذاره. پنجرهی بزرگِ کنار میزم که حالا قشنگتره، نور ماه نداره. پردهی کلفتش همیشه کشیدهست. هوای من همهش ابری... تن دیوارای دورم سرد و زمخته، حال دلم همهش بد و بدتره.
من بماندم باطلی از آرزو...
ابرِ بیتابِ بهارم روز و شب
با کویر افتاده کارم روز و شب
ابرِ بیتابِ بهارم روز و شب
تا کجا باید ببارم روز و شب؟
لحظههای را انتظارم انتظارم روز و شب
در هوایت بیقرارم بیقرارم روز و شب
پینوشت که : من پیاده رفتم تا دم در ولی حتی بیرون نیامد از قصرِش..
محبوبِ من،
از این منادا بیزارم. :))
علاف و خستهدلی توی کانال دانشگاه هست که هر دو ِ نیمهشب را برای عالمی، از زندهگی کسالت بارِ خود میگوید. با مخاطب قرار دادنِ محبوبی که آخرِ دایاریش بچسباند "ولی مدام به فکر شما بودم." اند سام تینگز لایک دیس...
من از این کارها دوست نمیدارم... من دوست دارم طوری دستانت را بگیرم که حتی دیگران شک کنند چنان از تو بریدهام که میخواهم راهِ شاهرگت را سد کنم... لبخندت از همین کلماتِ بغلی پیداست. حتی نخند.
میخواهم خاطراتم را هزاران بارانه بیرون بکشم و جای صورت تو را که چندان بینقص نیست، ببوسم.
نمیدانم این بار نشسته بودی در تن ابوجمال یا امامم... یاکریمی آمد پشت پنجره و بدون این که بخواهم به نگاهش لب زدم. نرفت و من از غصه گذاشتم پای نبودن تو.
نمیدانم چه بلایی سر من میآید... از غم لبریزم و از آن درماندهگیِ آموخته شده با خود دارم. از سکوتم میترسم. از کم عمقی و کوچکی ام میترسم. از تو میترسم. از بود و نبودت میترسم. از این گونهگیِ نفس کشیدنهایم من میترسم. نمیدانم باید بگویم بیا یا نیا. از آن کتابِ شجاعی خوشم نیامد آخر... پر بود از نَیا.
و پناه میبرم به غم.
و دعاهای خسته از تکرار...
وقتی که شاعر مناجاتهای شبانهام این نزدیکی صبح را درست در چهلمین شب چلهی شببیداریهایمان خوابیده است و این به سختی در باورِ روانِ رنجور و متهجدم میگنجد...
روی پهلوی راستم افتادهام و در زمان گم شدهام. از من میپرسی ساعت چند است؟ من بیدارم یا تو خواب منی؟
ساعت... نمیدانم چند شده. میترسم نگاهش کنم. میترسم بلند شوم. صدای اذان میآید و "آخ" میشوم ؛ فهمیدهام ساعت به کجا رسیده. صدا از مسجدِ نزدیک خانهست. خوابم نبرده و ساعتهاست با چشمهای باز و نگاهِ بیچارهی تاریکی شدهام، خوابهای احمقانه میبینم. نمیفهمم توهم است یا رؤیا. خوب نیست. فکر میکنم اگر فردا بیدار نشدم چه؟ اگر همین الآن رفتهام... مهم نیست. راستی فردا چندم است؟ نمیدانم. از شمردن میترسم اما میشمرم. به تاریخِ روی سنگ قبرم فکر میکنم. منِ عوضی این روزها چهقدر هوس مرگ کردهام. تهِ دلم خالی میشود. صدای جیغ و داد همایون را توی گوشم میشنوم «ماییم و موجِ سودا ؛ شب تا به روز تنها...» روانم تهوع دارد. اشکم در نمیآید لعنتی در نمیآید. باید جیغ بکشم. مثل همایونم.
یاد کاف میافتم. ازش میترسم. اولش از خودم و اشتباهاتم میترسیدم ولی حالا از همهی کارهایی که بتواند با سادهگی بدعادت من بکند، به حال کشندهای من دارم میترسم.
یادم میآید به کسی گفتم من پولهایم را نمیشمرم... ولی باید بشمرم. کافها را باید بشمرم، میمها را... من اشتباهاتم را باید بشمرم.
پا میشوم بروم وضو بگیرم، توی آینهی دستشویی چشمم میافتد به گودیِ از همیشه کبودترِ زیر چشمم. زیباست... میآیم بروم تو که میخورم زمین. بدم نیامده. من خوابم میآید...
حرفات رو اون جوری میخونم که دوست دارم بگیشون. حرفام رو اون جوری میخونی که دوست داری بگمشون. آخرش هردو هم رو ناکام و زخمی میگذاریم تا بگیم به این زودیا قرار نیست ببازیم. کدوم برد، کدوم باخت، کدوم بازی؟ بازی با دل لابد. لا بُدَّ مع الأسف.
خودم را نمیشناسم.
چتهای بیمزه و آدمکشِ آدمهای زیادی را که در نتیجهی بودنِ بیحوصله و زجرکشِ من در اجتماعاتِ وسیعِ ناخواسته در دایرکت و در پیوی من ریختهاند و در دایرکت و پیوی آنها ریختهام اما خوب میشناسم. با آنها تعریف میشوم. با عکسها و اموجیها و استوریها و پستهای بیهدف. با خطوطِ در هم رفتهی پیدیافهایی که ساعتهای طولانی و باحوصله در شکنجهگری، بدون اندکی بهره از ادراک، تیرِ در هدف شدهاند برای نگاهِ آزردهام. با ترسهای مجازی ؛ با اکسپت کردنِ پرمیشنهای تشریفاتی و زوری برای اهدافی که تو را به جهنم میبرند که به بهشت نه.
وقتی همهچیز را خاموش میکنم، تازه یادم میافتد از وقتی الف خودکشی کرد و سعی کردم این را به کسی نگویم، منِ قبلی نشدم. تازه یادم میآید بغضهایی توی گلوی من انبار شده که مجال و مکان و موقعیت خلاصی و فرار ندارد. تا به ابد شاید.
وقتی همهچیز را خاموش میکنم، انگار هنوز سیزده سالم است. نه تنها من، که حتی اطرافیانم هم نمیخواهند بدانند من بیست سالم شده.
بگذارشان و بگذر... :)) آنها باید بگذارمند. باید بگذرمند. اما من به برچسبها مخصوصاً "حساس" معتاد شدهام اصلاً... اهمیت میدهم... اما کلمه و ارتباط؟ نه دیگر بیش ازین. هرگز.
خاموش کردم. دنیا را. آن منی را که میشناختم. آواز آمد، نخواندم که من... که هرچه میشود، حتی سرفه هم دیگر دست بغض را میگیرد با خود بالا میآورد.
دلم گرفت. دلم گرفته بود. ابری نبود. بادی نبود.
نشسته بودم ساعتهایی را میشمردم که از خوابهای پریشانم، با مضایقهی کران ناپیدا، تو سهم پریشانیام شده بودی... اما یکهو حضورت آوار شد روی بیحسیِ لذت و درد بردهام. من دلم گرفته بود و تو خندهات گرفته بود. تو در همارهگیِ هولناکیات، خندهروترین کاراکتر کابوسهای من بودهای.
در «دلم گرفته ای دوست»ترین لحظات با آن لعنتیترین لبخندِ به چشم آمده پدیدار میشوی و حواست نیست چهگونه در هوای شیفتهگی قد کشیدهام. یادت نمیآید چهقدر دوست دارم دوستت داشته باشم و در نهایت از من هیچچیز نمیدانی... اگن اند اگن اند اگن شگفتا که اگر بدانی هم، برای پافشاری تو در ماندن توفیری نخواهد داشت.
خواستم جوابت را ندهم مگر بروی، دیدم این من نیستم که پیش ازین خواستههای من را اجابت کرده، این تنها تو بودهای. من هرگز یکی را هم نتوانستهام به انجام برسانم ؛ جواب سلامت را دادم و گفتم از کلمات قلمبهی انگلیسیات صرف نظر کنی و تو پنداشتی میخواهم از خودت صرف نظر کنی و ای کاش این رخدادِ به تازهگی سودآورِ «سوء برداشت»، در خواستهی صرف نظر از من اتفاق افتاده بود...
گاه گاه تنها که میشوم، این فکر که یکهو بزنم زیر همهچیز و بروم، یک طوری باغچهی نقلی آفتزدهی دلم را شخم میزند که میروم هی کتاب و دفتر در چمدانم جا میکنم. پیش از این هم میخواستهام بروم اما چمدانی نبود. حالا که خانه ندارم، یک چمدان دارم که در حالتِ پیشفرضش بالشتی و کتابهایی چپانده شده دارد، شبهای همبستر با آوارهگی را ترجیح میدهم...
اما درست وقتی تنها میشوم، تو پیدا میشوی. مینشینی روی زانوانم. هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، مرا روی زانوانت میخواهند اما من از اولش هم مثل بشرِ در خود جمع شده در جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر به دنیا نیامدم... اما تو افتادهای روی زانوانم و من چه کنم؟ رفتن نتوانم، ماندن نتوانم، زیستن نتوانم... اشکهای روی زانو، بیدرنگ و مجال تأمل -حتی- سهم تو! ولی هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، تو را عر عر کنان میخواهد اما گریان نه. مرا چرا. من دخترم. بگریم همی بگریم...