Can't Stop The Feeling
- ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۳
گفتم: داری به من بی توجهی می کنی. - -_
گفت : ببین بچه، من تو کل عمرم به بشری توجه نکردم اون قد که به تو کرده م.
همه صفحه ها را می بندم، وای فای و بلوتوث را خاموش می کنم، کابل ها را بیرون می کشم، کلیپس های روی سرم را در می آورم، چراغ ها را خاموش می کنم. در را می بندم و به این خیال که پشت در قالَت گذاشته ام سعی می کتم تنهایی ام را توی رخت خوابم خواب کنم...
اما تو
فکر می شوی و از در می گذری و وسط هال نیمه شبم میهمانِ ظالم می شوی.
باد گرم می شوی و بر تن خسته ی کویرِ خوابم می وزی.
جاده می شوی و به آزار قدم های جست و جو گرم دراز می شوی وسط راهی که جز رفتن و پایان بردنش چاره ندارم.
دست آخر نمی دانم چه می شود که در آغوش آزارت، خواب مرا به اتاق شکنجه ی رویا می برد.
رویا ها که خسته می شوند و معلق می مانم، ناگاه
صبح می شوی و حال شاعران و منتظرانِ به صلیبِ شب کشیده را به هم می زنی تا خوابِ کوتاهم را گردن بزنی.
بیدار که می شوم انگار رفته ای
نه که نرفته ای
درد می شوی و بر مساحت کوچک پیشانی ام می تازی.
هوای ناپاک می شوی و نفس های مرا می بلعی.
سرفه های خشک می شوی و از چشم هام بیرون می زنی.
یک 325 می اندازم بالا.
می روی...
نه که نمی روی
یک چیزی شبیه درد شده ای و توی دلم مدام می گردی.
به تهوع می رسی و منصبش را غصب می کنی.
یک 325 دیگر
خسته شده ای؟
نه حتی ذره ای.
با درمانده گی نشسته ام و می خوانم "2 استامینوفن در روز حال آن هایی را که ناراحتی عاطفی کشیده اند به مقدار قابل توجهی خوب می کند."
و تو این جا کنار من نشسته ای به دم کرده ی گیاهی ام لب می زنی...
حس می کردم مثل بشکه ای ام که سوراخ شده. بیرون رفتن خون را حس می کردم. لباسم خیس شده بود. دست می کشیدم روی بدنم و جای خون ریزی را پیدا نمی کردم. به دست هایم نگاه می کردم و می بوییدمشان. خیس بودند اما نه قرمز بودند نه بوی خون می دادند. تلاش می کردم دردی را احساس کنم اما چیزی نبود. وحشت کرده بودم.
حسّ گندِ "نمیخوامِت ولی مجبورم بخوامِت."
حس گند "وسط بحران هیجده و یأس فلسفی من ظهور شماها شبیه معجزهی برعکسه."
حسِ گندِ "خدایا چرا هرکی منو میبینه فکر میکنه میشه با فرآیند "تیلیت سازی" رأی منو بخره آخه؟"
حس گندِ "سر جدتون ولم کنید ؛ من نه رگ دارم نه عَرق میکنم برا این ملت."
حس گندِ "به هرچی میپرستین قیافهی من داره خط نمیده که من اصولگرام یا اصلاح طلب."
حس گندِ "به همه صدوبیست و چارهزار تا پیغم بر من اگه حرف نمیزنم از سیاستم نیست، خب حالیم نیست اندازه شماها."
یعنی "ولم کنید."
یعنی همسالان ملتهبی که نگرانم پوستای ظریفشون فشار رگ گردن و تاب نیاره. :/
تو این مملکت اَ بچّه دو ساله تا پیرزن شصت ساله همه کارشناس سیاسی اند. فقط منم که شبیه گوشِ مُفتم.
بدون تو آدم ها همه در چهرههای خیانتکار و منفعتجو و گناهکار و بیتفاوت مُرده بودند. کشته بودمشان. نه که به خاطر تو نبود که نمیآمدم، تو بودی.
از وقتی تو هستی، همهی آنها بیشتر شبیه نادان ها یا ضعیفانی هستند که رحم به دل میآورند.
از وقتی تو هستی من با همه خوبم. من میتوانم آن جهنم را مثل بهشت زندهگی کنم.
گفته بودم که، تو برای آن گور بسیار وسیعی.
You thought i was playing a role. You've never trusted me. my words.
I see you and I see it's real that we're gone and you don't know what this is, being beside you but not having you. So close to touch your hands and so far to touch your heart.
Smiling at you and losing you more.
A killer silence...
Sharp looks i try to hide...
Damaging struggle to look at you like a daily unimportant event, like others. The OTHERS. They never matter for this lonely soul. And these days when I look at their face, i just see a sense of guilt in them.
I can't even cry, you spend all those never ending tears..
There's no other choice but hanging on it till i'm all empty of your footprints and you know it's never gonna happen.
The mind is the country of freedom and i'm defeated in the war i started in my mind to make you get out of it.
It seems so much more easy to bare these alone
than beside you, so close to coddle your eyes... But just in daydreams.
I run and the wind cut my scars deeper...
و لا تهنوا و لا تحزنوا و أنتم الأعلون اِن کنتم مؤمنین.
139 آل عمران
سو واتس د پوینت آو لایف؟
دیگه حتی فرار کردن هم جواب نمی ده.
کسی به تو ظلم نمی کنه و عذابی که می کشی، این رو حرص درآر تر می کنه.
هر روز نمی میری و بدبخت تر می شی.
هر شب مرگ، ابهت ترس ناکش و به دست نیافتنی بودن رویاهای تو می بازه و مثل یه رفیق لوده و پی گیر کنار تو توی رخت خوابت می خوابه و دم گوشت زمزمه های بی پایانش و شروع می کنه که پشت همه شون خواهش صادقانه ایه برای این که اجازه بدی سعی کنه حالت و به تر کنه.
آره این مرگه که وفادارترین رفیق و هم راه توـه...
ترس های آدم قبل از این که واقعی بشن چند بار می کشندش. بعد وقتی واقعی شدند و دست گذاشتند رو حلقومش حس می کنه چه قدر ضعیفند و الان داره قلقلکش میاد.
«عشق و شیدایی در بُعد خیال یا تصویر ذهنی، یک فاجعهی روانی است. یک کذب محض که فرد آن را متحمل میشود. شیدایی در بُعد تصویری نوعی به دام افتادهگی در وادی نارسیسیم و خودشیفتهگی است. سوژه در این نوع شیدایی به تصویر خود عشق میورزد. پس سقوط ایدهآل من به دنیای ابژه و به حد من ایدهآل صورت می پذیرد. عمر عشق نیز بستهگی به این دو مقوله دارد. رابطهای که در این میان وجود دارد، تنها حراست از خودشیفتهگی است. در این نوع عشق، شخص خود را در وجود دیگری دوست دارد. یعنی سوژه به تصویر خود در دیگری که توأم با لذت است عشق میورزد. این نوع عشق همانند آنچه در عالم خیال وجود دارد، مبتنی بر دو سوگرایی است و در هر لحظه ضد خود را به همراه دارد.»
فردایی وجود نداره. من از سر شبم می دونستم صبح دیروز دیگه نمیاد. اما نیمه شب از تمناش خودمو ذبح کردم.
دیگه تمومه. اگه دیروز بر نگشته، فردا رو سِقط می کنم تا شب همیشه با تنهایی م بمونه.
نصف شب گند زدم به فرش اتاق فردا.
از وقتی که تب کردم،هوا هار شده.
امروز که رفتم چشمام و عوض کنم آقاهه گیر داده بود یکم راه برو با این لنزا زمین نخوری.
بس که چشمام سنگین شده بودند. یارو طلب کار بود. خواستم تف بندازم تو صورتش بگم دفعه قبل کجا بودی ازم بخوای که تاحالا این همه با مخ خوردم زمین؟
دیدم مهربون شده و صداشو آروم کرده، از هول این که باز بلند فکر کرده باشم عقم گرفت بلند شدم اومدم بیرون.
خواهرم گفت : تو عم حس کردی؟ گفتم : آره. و تو خودم بالا اوردم. هی بوی عطرش تو دماغم پیچید، هی چیزی که تو دلم نمونده بود و از ته وجود عق زدم.
اومدم بلند شم دستم و بذارم رو گوشام گریه کنم جیغ بزنم : در مورد کنکور حرف نزنید.
کلاغه وایساد تو دماغم گفت چخه.
من باید تموم می شدم.
متنفرم ازین. همین.
Your little brother never tells you but he loves you so...
You’re only happy when your sorry head is filled with dope.....
You’re dripping like a saturated sunrise
You’re spilling like an overflowing sink
You’re ripped at every edge but you’re a masterpiece
And now you’re tearing through the pages and the ink...
Everything is grey
His hair, his smoke, his dreams
And now he's so devoid of color
He don’t know what it means.
.
Then you decided the purple just wasn't for you...