The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

تمومه

سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶

فردایی وجود نداره. من از سر شبم می دونستم صبح دیروز دیگه نمیاد. اما نیمه شب از تمناش خودمو ذبح کردم.

دیگه تمومه. اگه دیروز بر نگشته، فردا رو سِقط می کنم تا شب همیشه با تنهایی م بمونه.

نصف شب گند زدم به فرش اتاق فردا.

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • روشنا

تبّ

سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶

از وقتی که تب کردم،هوا هار شده.

امروز که رفتم چشمام و عوض کنم آقاهه گیر داده بود یکم راه برو با این لنزا زمین نخوری.

بس که چشمام سنگین شده بودند. یارو طلب کار بود. خواستم تف بندازم تو صورتش بگم دفعه قبل کجا بودی ازم بخوای که تاحالا این همه با مخ خوردم زمین؟

دیدم مهربون شده و صداشو آروم کرده، از هول این که باز بلند فکر کرده باشم عقم گرفت بلند شدم اومدم بیرون.

خواهرم گفت : تو عم حس کردی؟ گفتم : آره. و تو خودم بالا اوردم. هی بوی عطرش تو دماغم پیچید، هی چیزی که تو دلم نمونده بود و از ته وجود عق زدم.

اومدم بلند شم دستم و بذارم رو گوشام گریه کنم جیغ بزنم : در مورد کنکور حرف نزنید.

کلاغه وایساد تو دماغم گفت چخه.

 

من باید تموم می شدم.

 

متنفرم ازین. همین.

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۱
  • روشنا

Everything is Grey

سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶

Your little brother never tells you but he loves you so...


You’re only happy when your sorry head is filled with dope.....

You’re dripping like a saturated sunrise

You’re spilling like an overflowing sink

You’re ripped at every edge but you’re a masterpiece

And now you’re tearing through the pages and the ink...



Everything is grey

His hair, his smoke, his dreams

And now he's so devoid of color

He don’t know what it means.

.

Then you decided the purple just wasn't for you...

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۴۴
  • روشنا

خودمم یادم می‌ره گاهی

سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶

اگه می‌تونستم بر گردم عقب، همون جا پشت همون دیوار گِلی جلوی اون مزرعه‌ی خیار که نزدیک بود جا گذاشته بشم، اون‌قدر صبر می‌کردم که جا گذاشته بشم.

خب نه! بعدش افتضاح می‌شد.

اگه می‌تونستم بر گردم عقب، فقط همین راه‌و داشتم.

من از بچه‌گی توی راه پیدا کردن اون قدر خنگ بودم که به‌م می‌گفتن بپیچ چپ بعد مستقیم بیا، مستقیم می‌رفتم، بعدش یکم شک می‌کردم منحنی می‌رفتم.

به قول میم خدا خرو می‌شناخت که به‌ش پرِ پرواز نداد.

 

گند خورد به همه چی از وقتی ضمایر گسترش پیدا کردند.

ولی خب بازم من از بچه‌گی اصلاً توی حرف زدن خنگ نبودم و هیچ نکته‌ای از صحبتای من در نیومده که از یه سری ضمایر محدود استفاده کنم مثلاً.

خدا نیم‌کره‌ی راست خرو قوی آفرید از عوضش.

 

تنها نکته اینه که هنوز زبونم نصفه بوده وقتی داد می‌زدم : مَنَب! پاطله نه! فاطله!

آره این معروفه. اون‌قد چشمام به بقیه بود که نمی‌دیدم خودم چه‌قدر داغونم. هم ازون لحاظ هم ازون لحاظ.

 

خب کاش بر می‌گشتیم به یه هفته پیش و من این کارا رو نمی‌کردم.

خدایی خدا خرو این‌طوری دیزاین کرد اصلاً.

 

من، 

دلم می‌خواد آدما فقط بیان و برن. نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونم صبر کنم برای کسی که داره برام از جزئیات روزش با اشتیاق تموم تعریف می‌کنه تا با مخ فرود بیاد توی سطح نا ایده‌آلی که پیش بینی نکردم.

گاهی وسط حرفاشون اون‌قدر توی فکرام فرو می‌رم که ازشون در مورد افکارم سوالم می‌پرسم!

قشنگ عین عوضیا.

....

«چیزی که عوض داره گله نداره.»

من یه بار معنیِ اینو پرسیدم ولی بازم یادم رفت. خدایی خدا به خر نیم‌کره راست ام نداد! :)) هرچی نیگاش می‌کنم واقعاً نمی‌فهمم یعنی چی.

شاید یدونه "ی" جا افتاده و این یعنی چیزی که عوضــی داره [و تو نداری]، گله نداره. که این از بدیهیت دیگه داره رو کله‌ش راه می‌ره و پاهاش هواست.

....

- اون فاصله‌ی کمِ بین سطرها چشم خودمم اذیت کرد. ممنون که گفتی مریم ;)

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۹
  • روشنا

واقعیات و هذیانات

جمعه ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۶

ایده‌ی داستان علمی تخیلی اول اینه که چون تمرکز بر تربیتی بوده که (من اصلاً از این فعلِ تربیت کردن کهیر می‌زنم، مریضم :| ) اگه خواستن خلاصت کنند و خلاصه به‌ت گفتند «برو، نمی‌خوایم دیگه عذابت کنیم.» تو این خلاصی رو نپذیری و اسارت‌خواه بباشی به صورت ذاتی که هیچ‌وقتت احساس غنی شدن و تنهایی (که خیلی مفهوم عاشقانه و زیباییه :) ) نکنی، بر می‌گردم این‌جا و گردن می‌نهم به دستورات سیستمشون ]که تنها ضرر کرده‌ش رو زمین خودمم انگاری[ و گردن خم می‌کنم برای گردن کشی های گذشته و کودکی هایی که در هفده هجده ساله‌گی مرتکبب شدم...

ایده‌ی دومی وجود نداره.

ایده‌ی سوم برای نوشتن یه سناریوی ومپایر گرگینه‌ایه که فعلاً چون گرگینه هه با شکستن هنجارهای فضای خودش با یه ومپایر ازدواج کرده و حالا متواری اند، کلاً  نویسنده نخواهد دونست برای آخرش چه غلطی باید کرد ؛ لذا بیان نمی‌شه. (می‌گیری ارتباط‌و؟)

  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۱
  • روشنا

غربت

چهارشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۶

وَ قَالَ (علیه السلام) :

 فَقْدُ الْأَحِبَّةِ، 

غُرْبَةٌ.

  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۳
  • روشنا

والا

سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۶

 

 

المدرسةُ عذابٌ

#والّا

  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۳
  • روشنا

"یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ بِطَانَةً مِّن دُونِکُمْ لاَ یَأْلُونَکُمْ خَبَالًا وَدُّواْ مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاء مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الآیَاتِ إِن کُنتُمْ تَعْقِلُونَ

  • ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۰
  • روشنا

و رفتن

يكشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۶

در حالی که به تقریب هیچ‌چیز ندارم جز درد،

چیزی فراتر از هیچ و درد دارم

که آن کنکور است.

و راهی آواره‌گی‌ام در کوچه‌ ، خیابان‌هایی که همه‌شان باید نشانی از علی‌چپ داشته باشند بلکه بتوانم با «نبودش» بسازم و روی زخم‌های پا بدوم.


نمی‌دانم کی بر می‌گردم...

  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۶
  • روشنا

.

يكشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۶


القلبُ قد أضناه عشْقَ الجَمال 

و الصّدرُ قد ضاقَ بما لا یُقال 

  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۴
  • روشنا

پوکیده‌ند کلماتم

دوشنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۶

می‌شنوم نجوای سایه‌هاتون و خواهش بی‌تواضع شرح و بسط دادنتون در پیچ و خم کلمات رو.

اما راستش،

اصلا نمی‌فهمم این انضباط حاکم بر هنجار شکنی‌هاتون رو

برای تشریح..

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۴
  • روشنا

استهلاک دیدار

يكشنبه ۰۶ فروردين ۱۳۹۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۹
  • روشنا

آن written Story که گفتمت

سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵


روح زخمی و غم‌ناکی که هذیاناتش رو دیر وقت برای تو send می کردُ

دل‌سوزی مخابرات برای سرگردانی و یا موقعیت جغرافیایی‌ش به‌طورِ غریبِ ...Sending faild

  • ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۹
  • روشنا

اما

سه شنبه ۰۳ اسفند ۱۳۹۵

القلبُ یهدی الی القلبِ

 

و ما برای تو در این سرزمین ارشادگری قرار ندادیم...

  • ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۸
  • روشنا

Mistaking

چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵

کشیدم پای در دامن مگر مجموع دانم شد

کنون خود را همی بینم که مجموعی پریشانم


  • ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
  • روشنا

You Fade away

دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۵





- و این هنر مردان خداست...

  • ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۰۰
  • روشنا