The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسه

چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵

خسته‌ام

از کلمات زشت.

از همه‌ی چیزهایی که سر جای خودشان نیستند.


همه‌ی چیزهایی که نمی‌خواهم

و مجبورم به حملِ بار تحملشان..


فکر کنم همه‌ی آن فرشته‌هایی که علی در کمیل از آن ها می‌گوید هم

از این افتضاحِ من..

  • ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۳
  • روشنا

نه بیش از این

چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵

می‌خواهم مطمئن باشم من نبوده‌ام.

می‌خواهم تعریف عذاب وجدان را درست بفهمم، این دیوانه‌ام کرده.

می‌خواهم بدانم چه چیزی را جز زمان از دست می‌دهم هم پای ثانیه ها.

می‌خواهم با من صحبت کنی. می خواهم این را به التماس همیشه از کسانی که حرف های من را نمی‌خواهند...

می‌خواهم درست فهمیده باشم که تو از آن ها نیستی..

می‌خواهم فهمیده باشی من تا تهِ دنیا را می‌توانم با تو قدم بزنم و حرف بزنم و هیچ وقت بس نکنم و به "هیچی" نرسم.

می‌خواهم فهمیده باشی روح و زبانم را خراشیده‌ام از این.

می‌خواهم بدانی عذاب می‌کشم از این که می‌گذارم عذاب هایم دیدنی باشند.

می‌خواهم بدانی تشنه‌ی کلمات تو ام و بازنشسته از مشاجره..

و این ارتباط ما ست که ظرفش دیگر قدر بعضی چیزها را ندارد و با حال تهوع یک سبک رابطه ی جدید را آزمون می‌کند انگاری...

می‌خواهم بدانی می‌خواهم از زمین و زمان و عالم و آدم دریغ داشته شوم.

می‌خواهم ندانی چه‌قدر می‌خواهم

توی آغوشم بگیرمت، بفشارمت و رها نشوم از این پیوسته‌گی.

می‌خواهم مطمئن شوم می‌دانی چه سوء استفاده‌ای از ضمیر بدبختم می‌کنم وقتی همه را طوری دیگر می‌بینم. وقتی همه چیز را می‌شکافم و گاه از هرچیز متنفرم و گاه همه چیز را عاشقانه دوست می‌دارم.

 

نمی‌خواهم بدانی

نمی‌خواهم بدانی چه چیزهایی از تو می‌خواسته‌ام همیشه.

نمی‌خواهم...

 

می‌خواهم

می‌خواهم از خدا تو درست کار ترین آدمِ روی زمین بشوی..

  • ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
  • روشنا

Don't be such a Dory

سه شنبه ۰۹ آذر ۱۳۹۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
  • روشنا

dont :|

دوشنبه ۰۸ آذر ۱۳۹۵

جفا اسم این اینتیمیت زُن ـه.


ما داشتیم گند می‌زدیم به قانونِ ثُبات... :)

  • ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۵
  • روشنا

رنج دانش آموزی :|

يكشنبه ۰۷ آذر ۱۳۹۵

من اگر می توانستم هم تو را نمی کشتم.

من حتا دلم نمی خواهد بروی به جهنم.

من فقط می خواهم آن ریخت فریب کارت را دیگر نبینم... 

من خسته شده ام از عیب تو را گفتن، نگفتن، دیدن یا تلاشی بی هوده برای ندیدن آن و زنده گی آسوده...

کم دیده ام اما زیاد می گویند که

یک زمانی هم معلم کم تر شده ی یک "پیام بر" بود.

چیزی به دستانم بده که بتوانم به این لقب یادت کنم... آموزگار!.. 

  • ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۵
  • روشنا

یا سریع الرضا

جمعه ۰۵ آذر ۱۳۹۵

تا از جز تو گسستم، مرا پیوند زدی به منابع مهرت روی زمین...

  • ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۰
  • روشنا

یاد باد

پنجشنبه ۰۴ آذر ۱۳۹۵

 

 
  • ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
  • روشنا

رقصی چنین میانه‌ی میدان؟

پنجشنبه ۰۴ آذر ۱۳۹۵

مثل آهنگ های نه چندان پیچیده‌ای می‌مانم که تو در لحظات اول نمی‌توانی بفهمی شادم یا غم‌گین.

میان دو چیزم،

دو کلام، دو نگاه، دو مرگ و دو زنده‌گی.

اما دو مرگ من مهیب ترین کوبش و زلزالی است که لای آوار آن به غارتِ درد رفته‌ام.

و این هم‌آن باختن دوباره‌ی گوشه‌ای از مرکز وجود است... که نیمی از من را تعطیل کرده اما وقت کلاس جبرانی برایش نمانده...

میان خیرم و شرارت. اما زهد نیستم!...

  • ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۸
  • روشنا

همان خراب

سه شنبه ۰۲ آذر ۱۳۹۵

من همان کودکم که با یک لب‌خند و دل به بدخلقی‌هاش دادن، دنیاش را با تو تقسیم می‌کند. من همانم.

  • ۰۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
  • روشنا

واقعن چته؟

سه شنبه ۰۲ آذر ۱۳۹۵

تمام حال خوب من برای تو بود.

انکار بی‌فایده‌ست.

تمام تو در من حکومتی دارد، استعمارگر.


تمام خوبی تو برای تمام زخم های من مثل داروهای هیجان آور بود!


آره، تو واقعن چیزی‌ت بود،

نبودی خب. نبودی.



- صدات‌و می‌شنوم که : الآن فحش دادی رسمن... :)

  • ۰۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
  • روشنا