خودم را نمیشناسم.
چتهای بیمزه و آدمکشِ آدمهای زیادی را که در نتیجهی بودنِ بیحوصله و زجرکشِ من در اجتماعاتِ وسیعِ ناخواسته در دایرکت و در پیوی من ریختهاند و در دایرکت و پیوی آنها ریختهام اما خوب میشناسم. با آنها تعریف میشوم. با عکسها و اموجیها و استوریها و پستهای بیهدف. با خطوطِ در هم رفتهی پیدیافهایی که ساعتهای طولانی و باحوصله در شکنجهگری، بدون اندکی بهره از ادراک، تیرِ در هدف شدهاند برای نگاهِ آزردهام. با ترسهای مجازی ؛ با اکسپت کردنِ پرمیشنهای تشریفاتی و زوری برای اهدافی که تو را به جهنم میبرند که به بهشت نه.
وقتی همهچیز را خاموش میکنم، تازه یادم میافتد از وقتی الف خودکشی کرد و سعی کردم این را به کسی نگویم، منِ قبلی نشدم. تازه یادم میآید بغضهایی توی گلوی من انبار شده که مجال و مکان و موقعیت خلاصی و فرار ندارد. تا به ابد شاید.
وقتی همهچیز را خاموش میکنم، انگار هنوز سیزده سالم است. نه تنها من، که حتی اطرافیانم هم نمیخواهند بدانند من بیست سالم شده.
بگذارشان و بگذر... :)) آنها باید بگذارمند. باید بگذرمند. اما من به برچسبها مخصوصاً "حساس" معتاد شدهام اصلاً... اهمیت میدهم... اما کلمه و ارتباط؟ نه دیگر بیش ازین. هرگز.
خاموش کردم. دنیا را. آن منی را که میشناختم. آواز آمد، نخواندم که من... که هرچه میشود، حتی سرفه هم دیگر دست بغض را میگیرد با خود بالا میآورد.
دلم گرفت. دلم گرفته بود. ابری نبود. بادی نبود.
نشسته بودم ساعتهایی را میشمردم که از خوابهای پریشانم، با مضایقهی کران ناپیدا، تو سهم پریشانیام شده بودی... اما یکهو حضورت آوار شد روی بیحسیِ لذت و درد بردهام. من دلم گرفته بود و تو خندهات گرفته بود. تو در همارهگیِ هولناکیات، خندهروترین کاراکتر کابوسهای من بودهای.
در «دلم گرفته ای دوست»ترین لحظات با آن لعنتیترین لبخندِ به چشم آمده پدیدار میشوی و حواست نیست چهگونه در هوای شیفتهگی قد کشیدهام. یادت نمیآید چهقدر دوست دارم دوستت داشته باشم و در نهایت از من هیچچیز نمیدانی... اگن اند اگن اند اگن شگفتا که اگر بدانی هم، برای پافشاری تو در ماندن توفیری نخواهد داشت.
خواستم جوابت را ندهم مگر بروی، دیدم این من نیستم که پیش ازین خواستههای من را اجابت کرده، این تنها تو بودهای. من هرگز یکی را هم نتوانستهام به انجام برسانم ؛ جواب سلامت را دادم و گفتم از کلمات قلمبهی انگلیسیات صرف نظر کنی و تو پنداشتی میخواهم از خودت صرف نظر کنی و ای کاش این رخدادِ به تازهگی سودآورِ «سوء برداشت»، در خواستهی صرف نظر از من اتفاق افتاده بود...
گاه گاه تنها که میشوم، این فکر که یکهو بزنم زیر همهچیز و بروم، یک طوری باغچهی نقلی آفتزدهی دلم را شخم میزند که میروم هی کتاب و دفتر در چمدانم جا میکنم. پیش از این هم میخواستهام بروم اما چمدانی نبود. حالا که خانه ندارم، یک چمدان دارم که در حالتِ پیشفرضش بالشتی و کتابهایی چپانده شده دارد، شبهای همبستر با آوارهگی را ترجیح میدهم...
اما درست وقتی تنها میشوم، تو پیدا میشوی. مینشینی روی زانوانم. هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، مرا روی زانوانت میخواهند اما من از اولش هم مثل بشرِ در خود جمع شده در جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر به دنیا نیامدم... اما تو افتادهای روی زانوانم و من چه کنم؟ رفتن نتوانم، ماندن نتوانم، زیستن نتوانم... اشکهای روی زانو، بیدرنگ و مجال تأمل -حتی- سهم تو! ولی هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، تو را عر عر کنان میخواهد اما گریان نه. مرا چرا. من دخترم. بگریم همی بگریم...