۹ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • روشنا
  • يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷
  • ۱۳:۵۸

ابرِ بی‌تابِ بهارم روز و شب

با کویر افتاده کارم روز و شب

 

ابرِ بی‌تابِ بهارم روز و شب

تا کجا باید ببارم روز و شب؟

 

لحظه‌های را انتظارم انتظارم روز و شب

در هوایت بی‌قرارم بی‌قرارم روز و شب

 

 

پی‌نوشت که : من پیاده رفتم تا دم در ولی حتی بیرون نیامد از قصرِش..

ششم - محبوب من، بوسیدمتان ولی یاکریمی پشتِ پنجره بودید

  • روشنا
  • جمعه ۲۹ تیر ۹۷
  • ۱۹:۵۲

محبوبِ من،

از این منادا بیزارم. :))

علاف و خسته‌دلی توی کانال دانشگاه هست که هر دو ِ نیمه‌شب را برای عالمی، از زنده‌گی کسالت بارِ خود می‌گوید. با مخاطب قرار دادنِ محبوبی که آخرِ دایاریش بچسباند "ولی مدام به فکر شما بودم." اند سام تینگز لایک دیس...

من از این کارها دوست نمی‌دارم... من دوست دارم طوری دستانت را بگیرم که حتی دیگران شک کنند چنان از تو بریده‌ام که می‌خواهم راهِ شاه‌رگت را سد کنم... لب‌خندت از همین کلماتِ بغلی پیداست. حتی نخند.

می‌خواهم خاطراتم را هزاران بارانه بیرون بکشم و جای صورت تو را که چندان بی‌نقص نیست، ببوسم.

نمی‌دانم این بار نشسته بودی در تن ابوجمال یا امامم... یاکریمی آمد پشت پنجره و بدون این که بخواهم به نگاهش لب زدم. نرفت و من از غصه گذاشتم پای نبودن تو.

نمی‌دانم چه بلایی سر من می‌آید... از غم لب‌ریزم و از آن درمانده‌گیِ آموخته شده با خود دارم. از سکوتم می‌ترسم. از کم عمقی و کوچکی ام می‌ترسم. از تو می‌ترسم. از بود و نبودت می‌ترسم. از این گونه‌گیِ نفس کشیدن‌هایم من می‌ترسم. نمی‌دانم باید بگویم بیا یا نیا. از آن کتابِ شجاعی خوشم نیامد آخر... پر بود از نَیا.

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
  • ۰۳:۲۴

و پناه می‌برم به غم.

و دعاهای خسته از تکرار..‌.

وقتی که شاعر مناجات‌های شبانه‌ام این نزدیکی صبح را درست در چهلمین شب چله‌ی شب‌بیداری‌هایمان خوابیده است و این به سختی در باورِ روانِ رنجور و متهجدم می‌گنجد...

پنجم - شمردن را دوست ندارم

  • روشنا
  • شنبه ۲۳ تیر ۹۷
  • ۰۵:۵۴

روی پهلوی راستم افتاده‌ام و در زمان گم شده‌ام. از من می‌پرسی ساعت چند است؟ من بیدارم یا تو خواب منی؟

 ساعت... نمی‌دانم چند شده. می‌ترسم نگاهش کنم. می‌ترسم بلند شوم. صدای اذان می‌آید و "آخ" می‌شوم ؛ فهمیده‌ام ساعت به کجا رسیده. صدا از مسجدِ نزدیک خانه‌ست. خوابم نبرده و ساعت‌هاست با چشم‌های باز و نگاهِ بی‌چاره‌ی تاریکی شده‌ام، خواب‌های احمقانه می‌بینم. نمی‌فهمم توهم است یا رؤیا. خوب نیست. فکر می‌کنم اگر فردا بیدار نشدم چه؟ اگر همین الآن رفته‌ام... مهم نیست. راستی فردا چندم است؟ نمی‌دانم. از شمردن می‌ترسم اما می‌شمرم. به تاریخِ روی سنگ قبرم فکر می‌کنم. منِ عوضی این روزها چه‌قدر هوس مرگ کرده‌ام. تهِ دلم خالی می‌شود. صدای جیغ و داد همایون را توی گوشم می‌شنوم «ماییم و موجِ سودا ؛ شب تا به روز تنها...» روانم تهوع دارد. اشکم در نمی‌آید لعنتی در نمی‌آید. باید جیغ بکشم. مثل همایونم.

یاد کاف می‌افتم. ازش می‌ترسم. اولش از خودم و اشتباهاتم می‌ترسیدم ولی حالا از همه‌ی کارهایی که بتواند با ساده‎گی بدعادت من بکند، به حال کشنده‌ای من دارم می‌ترسم. 

یادم می‌آید به کسی گفتم من پول‌هایم را نمی‌شمرم... ولی باید بشمرم. کاف‌ها را باید بشمرم، میم‌ها را... من اشتباهاتم را باید بشمرم.

پا می‌شوم بروم وضو بگیرم، توی آینه‌ی دست‌شویی چشمم می‌افتد به گودیِ از همیشه کبودترِ زیر چشمم. زیباست... می‌آیم بروم تو که می‌خورم زمین. بدم نیامده. من خوابم می‌آید...

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
  • ۱۷:۱۵

حرفات رو اون جوری می‌خونم که دوست دارم بگیشون. حرفام رو اون جوری می‌خونی که دوست داری بگمشون. آخرش هردو هم رو ناکام و زخمی می‌گذاریم تا بگیم به این زودیا قرار نیست ببازیم. کدوم برد، کدوم باخت، کدوم بازی؟ بازی با دل لابد. لا بُدَّ مع الأسف.

چهارم - در "دلم گرفته ای دوست‌"ترین لحظات

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
  • ۰۰:۰۱

خودم را نمی‌شناسم. 

چت‌های بی‌مزه و آدم‌کشِ آدم‌های زیادی را که در نتیجه‌ی بودنِ بی‌حوصله و زجرکشِ من در اجتماعاتِ وسیعِ ناخواسته در دایرکت و در پی‌وی‌ من ریخته‌‌اند و در دایرکت و پی‌وی آن‌ها ریخته‌ام اما خوب می‌شناسم. با آن‌ها تعریف می‌شوم. با عکس‌ها و اموجی‌ها و استوری‌ها و پست‌های بی‌هدف. با خطوطِ در هم رفته‌ی پی‌دی‌اف‌هایی که ساعت‌های طولانی و باحوصله در شکنجه‌گری، بدون اندکی بهره از ادراک، تیرِ در هدف شده‌اند برای نگاهِ آزرده‌ام. با ترس‌های مجازی ؛ با اکسپت کردنِ پرمیشن‌های تشریفاتی و زوری برای اهدافی که تو را به جهنم می‌برند که به بهشت نه.

 

وقتی همه‌چیز را خاموش می‌کنم، تازه یادم می‌افتد از وقتی الف خودکشی کرد و سعی کردم این را به کسی نگویم، منِ قبلی نشدم. تازه یادم می‌آید بغض‌هایی توی گلوی من انبار شده که مجال و مکان و موقعیت خلاصی و فرار ندارد. تا به ابد شاید.

وقتی همه‌چیز را خاموش می‌کنم، انگار هنوز سیزده سالم است. نه تنها من، که حتی اطرافیانم هم نمی‌خواهند بدانند من بیست سالم شده.

بگذارشان و بگذر... :)) آن‌ها باید بگذارمند. باید بگذرمند. اما من به برچسب‌ها مخصوصاً "حساس" معتاد شده‌ام اصلاً... اهمیت می‌دهم... اما کلمه و ارتباط؟ نه دیگر بیش ازین. هرگز.

 

خاموش کردم. دنیا را. آن منی را که می‌شناختم. آواز آمد، نخواندم که من... که هرچه می‌شود، حتی سرفه هم دیگر دست بغض را می‌گیرد با خود بالا می‌آورد.

 

دلم گرفت. دلم گرفته بود. ابری نبود. بادی نبود.

نشسته بودم ساعت‌هایی را می‌شمردم که از خواب‌های پریشانم، با مضایقه‌ی کران ناپیدا، تو سهم پریشانی‌ام شده بودی... اما یک‌هو حضورت آوار شد روی بی‌حسیِ لذت و درد برده‌ام. من دلم گرفته بود و تو خنده‌ات گرفته بود. تو در هماره‌گیِ هولناکی‌ات، خنده‌روترین کاراکتر کابوس‌های من بوده‌ای.

در «دلم گرفته ای دوست»ترین لحظات با آن لعنتی‌ترین لب‌خندِ به چشم آمده پدیدار می‌شوی و حواست نیست چه‌گونه در هوای شیفته‌گی قد کشیده‌ام. یادت نمی‌آید چه‌قدر دوست دارم دوستت داشته باشم و در نهایت از من هیچ‌چیز نمی‌دانی... اگن اند اگن اند اگن شگفتا که اگر بدانی هم، برای پافشاری تو در ماندن توفیری نخواهد داشت.

خواستم جوابت را ندهم مگر بروی، دیدم این من نیستم که پیش ازین خواسته‌های من را اجابت کرده، این تنها تو بوده‌ای. من هرگز یکی را هم نتوانسته‌ام به انجام برسانم ؛ جواب سلامت را دادم و گفتم از کلمات قلمبه‌ی انگلیسی‌ات صرف نظر کنی و تو پنداشتی می‌خواهم از خودت صرف نظر کنی و ای کاش این رخ‌دادِ به تازه‌گی سودآورِ «سوء برداشت»، در خواسته‌ی صرف نظر از من اتفاق افتاده بود...

 

گاه گاه تنها که می‌شوم، این فکر که یک‌هو بزنم زیر همه‌چیز و بروم، یک طوری باغچه‌ی نقلی آفت‌زده‌ی دلم را شخم می‌زند که می‌روم هی کتاب و دفتر در چمدانم جا می‌کنم. پیش از این هم می‌خواسته‌ام بروم اما چمدانی نبود. حالا که خانه ندارم، یک چمدان دارم که در حالتِ پیش‌فرضش بالشتی و کتاب‌هایی چپانده شده دارد، شب‌های هم‌بستر با آواره‌گی را ترجیح می‌دهم...

اما درست وقتی تنها می‌شوم، تو پیدا می‌شوی. می‌نشینی روی زانوانم. هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، مرا روی زانوانت می‌خواهند اما من از اولش هم مثل بشرِ در خود جمع شده در جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر به دنیا نیامدم... اما تو افتاده‌ای روی زانوانم و من چه کنم؟ رفتن نتوانم، ماندن نتوانم، زیستن نتوانم... اشک‌های روی زانو، بی‌درنگ و مجال تأمل -حتی- سهم تو! ولی هنجار و جامعه و جمعیت و قرونِ گذشته در سن بشر، تو را عر عر کنان می‌خواهد اما گریان نه. مرا چرا. من دخترم. بگریم همی بگریم...

 

سوم - از رنجی که می‌بریم

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷
  • ۰۰:۰۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوم

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۱ تیر ۹۷
  • ۱۴:۳۰

من همین دختریَم که توی بک گراندِ این‌جا ایستاده. حتی کفش‌های کتانی و شلوارِ دم‌پا گشادش که نوارِ قلاب‌بافی دارد. حتی نگاهِ به ناکجا رفته‌اش. حتی همه مردانی که جلوش، بالاش ایستاده‌اند. حتی لب‌های آویزان و داغِ حسرتِ آمیخته با جست و جوش در چهره.

تمام این یک سالی که توی دکلاین نوشته‌ام، مثل اسمش، فرو رفته‌ام. فرو، فرو، فرو تر. حالا دیگر مطمئن نیستم دوستانم را دارم. حالا دیگر مطمئن نیستم ابوجمال پیش از من به این نام صدا نشده باشد. حالا دیگر مطمئن نیستم کلیشه‌هام حتی از همان سال‌های خردسالی که برشان داشتم نشاندمشان توی چشمانم، دست نخورده بوده باشند. 

از تصویر کتاب‌های نخوانده‌ام خسته‌ام اما باید بروم تقاص همه سال‌هایی را که از فامیلِ بی‌محبت به بهانه‌ی درس و مدرسه‌ی سخت‌گیر گریخته‌ام پس بدهم مخصوصاً آن موقعی را می‌گویم که مثل بقیه‌ی اشیای در شمارش‌نَیای خانه‌ی هرکدامشان، یک گوشه توی ظاهر محجبه‌ام پیچیده شده، افتاده‌ام و ناگاه اتفاقِ ناخوشایندِ این سوالِ تکراری و کشنده و روی مخ که "هم‌شهری‌هات چه‌طورن؟ آخوندا هنوز زنده‌ن؟"، مرا از هویتی که خودم گزیده‌ام وحشیانه دریغ می‌کند و مثل همه‌ی عمر می‌اندازد توی چیز دوست‌نداشتنی‌ای که من تنها "نمی‌خواهم". بعد من خودم را کنترل کنم که یک‌جا نرینم به هیکل آن‌ها و قمی‌ها که در جهنم هم هم‌شهری‌شان نخواهم بود... بعد با خودم تصویرسازی می‌کنم که اگر از تعرض‌های بی‌شمار خیابانی بگویم، چه می‌شود. چه حسی توی صورت مامان و بابا می‌ریزد. آن متمسخرانِ جوینده‌ی حال آخوندها که با دندان‌های بنفش و قرمز و صورتی شده لب‌خند زده‌اند و به چهره‌ی من خیره‌اند و حواسشان نیست دامنشان زیرشان گیر کرده چه‌طور ریختشان را جمع می‌کنند. بامزه می‌شود؟ نه.

یک چیزهایی توی زنده‌گی هست که فقط باید تحملشان کنی و انگار هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند. برچسب‌ها و نگاه‌هایی را می‌گویم که راحت نمی‌شود گفت گور بابایشان. بی‌چاره بابا‌ها.

می‌خواهم به خودم و بی‌وطنی ام حق بدهم چون دورهمیِ فارغ التحصیلان مدرسه را هم نمی‌توانم بروم. میان آدم‌هایی که فکر می‌کرده‌ایم با هم ارزش مشترک داریم ولی حالم را به هم می‌زنند همان طوری که من می‌ترسانماشان و حالشان را به هم می‌زنم. اما نمی‌دهم. حق را به خودم و بی‌وطنی ام نمی‌دهم چون غربتِ مدعی دیگر غربت نیست...

بسم الله الرحمن الرحیم

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۱ تیر ۹۷
  • ۰۱:۵۵
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب