The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۳

حالا، آزادی و بُهتِ «کدام قفس که از آن گریزم و کدام زنجیر که بگسلم؟»

توی تب، سه معادله ساخته‌ام. نصفه شب باید باشد. پلک‌هام را به هم فشار داده‌ام و همه‌اش به معادله‌ها باز می‌گردم، پردازنده‌ی مرکزیم Error داده، فکر می‌کنم که حل کردنشان تبم را پایین می‌آورد. بارها تلاش و تقلا می‌کنم که حلشان کنم. ناگهان یادم می‌آید آدم‌ها از تب تشنج می‌کنند، بلند می‌شوم. تلو تلو می‌خورم، می‌خورم به چهارچوب در، به ستون، به در. نمی‌دانم ذهنم کجا مانده، خودم را می‌کِشم تا توی دستشویی. تعجب می‌کنم که توی گفت و گوی رو در رو با توالت، چیزی هنوز توی دلم مانده تا بالا بیاورم. چیزی از این دلِ من بیرون نمی‌رود. کینه و عشق و نفرت، همه را اضطراب هم می‌زند، هم می‌زند... ناگهان، در ناکجای زمان، درِ دستشویی باز است و کسی نزدیکِ گوشم داد می‌کشد «بشین، همین‌جا بشین»، ثانیه ها کش می‌آیند و در گذار همان ثانیه‌ها شگفت‌زده‌ام از طول و تفصیلشان. زانوهام کرخت شده‌اند و تنم را یادم رفته کجا انداخته‌ام آخر. گوشم نم نم پس می‌کشد، کم‌تر و کم‌تر می‌شنوم. هربار که این‌طور می‌شود، پررنگ‌ترین فکرم می‌شود «یعنی مرگ چیزی شبیه به این است؟» آزادی‌بخش و مهربان و کم‌رنگ و کم‌فشار است. مثل عزیزکم در خاطراتِ نجات یافته از طوفان مجازات. می‌ترسم، بلند می‌شوم، همه‌چیز را وسطِ دود و تاریکی می‌بینم، کم دیدن و کم حس کردن و کم بودنِ حقیقتاً دل‌چسبی ست. مثل یک مرخصیِ کوتاه است. دراز می‌شوم روی فرش و از حال می‌روم.

پس فردا با خودم عهد کرده‌ام بگویم «از هوش رفتم» چون یادم آمده برای بابا این‌ها «غش کردن» فعل شرم‌آوری است. آخرش هم قاطی می‌کنم و پشت تلفن می‌گویم «بی‌هوش کردم».

فردا، لرز کرده‌ام. از درد داد می‌کشم، دندان‌هام را به هم می‌سایم، از خودم می‌آیم بیرون، نگاهم می‌کنم و تعجب می‌کنم. انگشت‌هام اول سفید بودند، حالا بنفش شده‌اند. روی دو دستم چهارتا سوراخ و کبود است، رگ‌هام گم شده‌اند. ولی آن‌که دنبال رگم می‌گردد انگار از تماشای حال من، بدحال‌تر است. از مشغولیت به مریضی و اجبار به ترخیص از سایر دردها و امراض، راضی ام. از این رضایت پیشِ خودم گناه‌کارم.

به هزار کلک خودم را راضی می‌کنم در جلسه‌ام شرکت کنم. می‌نشینم توی ماشین، مادرم بهم گفته «قیافه‌ت خانم شده، به قول هبا elegant». به قیافه‌ی elegant نزارم توی آینه‌ی ماشین نگاه می‌کنم، زیر لب زمزمه می‌کنم «دلت یاسِ پر احساسه آی مریمِ نازم» و می‌خندم، اشک‌هام می‌ریزند پایین. احساس گناه می‌کنم برای رضایت از کج‌فهمیِ خوابیده در چنین کلامی. اما شادم. شادم که شادی به کسی بده‌کار نیستم، این هم آن آزادی که براش نجنگیدم. هیجان‌زده می‌شوم، توی پلاستیک بالا می‌آورم.

بالأخره بعد از سه روز یادم می‌آید کجام. بعد از سه روز آزادی، کتاب شعر را که باز می‌کنم، «دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد / من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد»
باری، «جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد».

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۱۳
  • روشنا

death unites

شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

گوشی که زنگ می‌خورَد، قلبم تاپ تاپ می‌کند و گریه می‌کنم. پشت فرمان و در راه گریه می‌کنم. وسط اتوبان و پل و تونل با احمد کایا گریه می‌کنم. پشت میزم، توی آشپزخانه، توی دستشویی، گریه می‌کنم. در مطب روانپزشک و روانکاو و "این‌ها همه خرافه‌اند" گریه می‌کنم. پول و نمره را جمع می‌زنم و گریه می‌کنم. از دست پدرم گریه می‌کنم، از حرف‌های مادرم گریه می‌کنم، پشت گوشی و از دست خودم گریه می‌کنم. با صدای مرد دیوانه از تلویزیون گریه می‌کنم، کتاب بیهوده به دست می‌گیرم، گریه می‌کنم. انگلیسی حرف می‌زنم، گریه می‌کنم.
به تو فکر می‌کنم، به خودم اجازه‌ی گریه کردن نمی‌دهم. تو به من اجازه‌ی غم و شادی را نمی‌دهی. دخترِ خوبِ تو ام، منتظر اجازه‌ی تو ام، از این منزجرم. جرئت ندارم توی ماه دنبال صورت تو بگردم، و اگرنه مثل آدم‌ها، مثل زنی که بودم، تمام این خشم و اضطراب را برای خودم کلمه می‌کردم و راحت می‌شدم، رها می‌شدم. شاید شاد می‌شدم.
تمام آن زمان‌ها که فکر می‌کردم در دردم، انگار که شوخیِ زمان با حماقتم بود. حالاست که من و مرگ چک و چونه‌های مشتی می‌زنیم و آن، لذت‌بار و آگاهی بخش نیست. گیج و گنگ‌کننده و ترسناک است.

از این پهلو به آن پهلو، از این خانه به آن خانه، از این روانکاو به آن روانکاو، از این مُسکن به آن مُسکن، پوستم کهیر کهیر می‌شود و می‌خارد و زخمش می‌کنم، مشت مشت موهای مرده از سرم می‌کشم بیرون.

دیدی که درد مرا نکشت و تنها چیزی بود که پاهام را وادار به حرکت کرد؟ دیدی که چه باشکوه این ویرانه را ساختم تا هرگز نبینم این مرد خودمحور چه‌طوری من را به این دنیا آورد تا نم نم بکشد؟ دیدی که من ماندم با کسی که سمجیِ کوچک‌ترین روزنه‌های بودنم را تاب نیاورده بود و نزدیک‌ترین آدم زنده‌گیش هم تمامش را تاب نمی‌آورد؟ دیدی که چه‌طور در تو پیداش کردم و پرستیدمش، پنج ساله شدم و تمام قوانین و خط‌کش‌ها را التماس کردم این بار با من مهربان باشد؟ اما دخترک احمق را فحش‌کش کردی.

کوچه به کوچه خانه‌ها را که می‌بینم، دنبال اینم که بفهمم جلوی کدام دیوار ممکن است کم‌تر دنبال راه‌های بی‌دردسر مردن بگردم. به این فکر می‌کنم که در کدام خانه‌ها بهانه‌های بیش‌تری می‌توانم بسازم برای پرت شدن حواسم از زجر کشیدن. خیلی بزرگ شده‌ام برای این چیزها دیگر. تا همیشه کودکم برای مواجه شدن با محکومیتم به گرفتن تصمیم‌های اشتباه در طول عمر. تا همیشه خرد و نحیفم برای نشستن با ولع شما آدم‌های قلبم برای تحقیر و آزار.
حالا، می‌روم. می‌روم که یادم بیاید آزادی چه طعم شفا دهنده‌ای داشت. سال‌ها معطل دست‌های خشونت‌گر و درنده‌ی تو و بابا ماندم. حالا می‌روم تا مرهمی که نساختی و نداشتی را از سینه‌ی خودم برای سر و صورتی که زخم کردی بسازم. می‌روم که یادم برود در انتخاب‌های بعدی هم مجبورم به خودآزاری. آرزوی کوچکم این خواهد بود که یکی از این روزها دیوارهای ماشین به هم برسند و یا از یاد تو محو شوم.

  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۰۰
  • روشنا

يكشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳

در طریقِ عشق‌بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی

اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره‌رُوی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی

  • ۱۷ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۴
  • روشنا

تی خؤ ‌رگه د داس بزن

چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳

پدرم پول‌هایش را در مریخ کاشت و آدم‌ها آن‌جا، آب را که جستند، سیل آمد. من را ایستاده بسته بودند به درِ ورودیِ اتاقکِ زیردریایی او در اعماق اقیانوسی در زمین. یک وجبیِ دماغم دوربینِ مداربسته کار گذاشته بودند. حرکت نمی‌توانستم بکنم. یک مجسمه‌ی گریان بودم من، سخت بودم. زر زیاد می‌زدم اما حرف و تحلیل و تداعی ازم بر نمی‌آمد. حتی نمی‌توانستم این سوال را از خودم بپرسم که «روانکاوم بهم گند زد و رفت. نه؟» جرأت نمی‌کردم.

جرأت که کردم، غرق شدم. ته نداشت انگاری. بیرون از آن دری که به آن وا بسته بودم، فرض کردم همه آدم‌ها به یک‌رنگی پدرِ نامهربانم باشند. اما نبودند. یک احمق به تمام معنا بودم که اعتماد کرد، عشق ورزید و ناگهان، روی صندلی انتظار اتاقی، وحشت‌آورترین عقوبت آن را به دستش دادند. نتوانستم آن عقوبت را با خودم پیش پدرم ببرم. داشتم می‌مردم اما نشد، نمی‌مردم. من ماندم و سوال، وحشت، عذاب، درد، ناامنی. حتی فرصت نکردم آن عشق را به نفرت تبدیل کنم. آرزوی مرگ کردن برای دیگری را آموختم. آرزو کردم در وحشتی که به من رسید، در درد و نم نم بمیرد. اما چرا؟ چرا بمیرد؟ سخت‌تر از زنده‌گی نمی‌تواند باشد. یعنی زنده‌گی برای هیولاهایی که به آغوش راه دادم ساده است؟

داخل خانه بودم آن زمان من. پدرم سمباده روی پوستم می‌کشید و مردی دیگر توی حلقم قیر و سنگ می‌ریخت. درست وقتی که عشق شفایم می‌داد. تلاش کردم مردِ دیگر را قانع کنم به بیرون آوردن اجزای سینه و بوسیدنم. اجزای سینه‌ام را در آورد و با خود می‌برَد. راهزنانه.

حالا، احساس می‌کنم که کم‌تر احساس می‌کنم. نه می‌توانم به داخل زیردریایی پدرم قدمی بگذارم و نه دیگر دل دارم که پا بیرون بگذارم. نمی‌دانم بعد از این می‌توانم با کسی دوست شوم؟ عشق بورزم؟ انگار سه مردِ داس بر دست، با هم‌دستی زنی، ریشه‌ام را در آوردند و روی خاک ول کردند. از بس که جیغ کشیدم.

هر شب و هر روز کابوس می‌بینم. از الهه در پنجم دبستان تا مردِ کوچکِ رمنده.

خلاصه که حسابی قلب‌شکسته و داغون می‌شوم از فکر به هر چیز ممکنی و گنگ از هراس و ناامنیم. احساس کم می‌کنم ولی زنده‌ام. انگار همه‌ش استند بای باشم. زنده‌ی زنده نیستم، اجسام جلوی چشمم بلوری اند و حتی نمی‌دانم کجام و چه کار می‌کنم.

  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۳۹
  • روشنا

love shouldnt be so melancholy

دوشنبه ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۲۱
  • روشنا

پاهای چوبی

سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳

باقیِ دنیا از پنجره‌ی بیمارستان صورتی است و کمی خاکستری. آدم‌ها به جای نفس، توی بیمارستان شیهه می‌کشند و خنده‌ها از اثرات جانبی داروهاست.
خیلی زود می‌فهمی تو و جانِ عزیزت چه مقهور و البته بی‌عزت هستید. نم نمک روزها و هفته‌ها و ماه‌ها که می‌گذرند، روی تخت میخ بودنت و همیشه درازکش بودنت برای همه عادی می‌شود جز خودت. راه نرفتنت و سفتی پاهات برای همه عادی می‌شود جز خودت. یادت می‌رود برای چه می‌جنگی. مثل ویندوزی می‌شوی که وسط مسط‌های آپدیت یک‌کجا درایور درستِ قطعه‌ای را از دست داده باشد و هیچ troubleshooter‌ی نتواند آن را پیدا کند که بگذارد سر جاش. اخلاق‌های قهوه‌ایت از همیشه پررنگ‌تر در چهره‌ی زرد و ترسیده‌ات حرافی می‌کنند، آدم‌هایی که دوستت داشته‌اند از یک‌جا به بعد خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند مجازات کردنت در چیزهای کوچک. در «حساس شده‌ای» وقتی احساس می‌کنی بی‌حال شده‌ای و ممکن است سکته کرده باشی. 

بیمارستان از دور، عجیب و غریب‌ترین ساختمانِ دنیاست. پر است از درد و آه و حسرت و خشم و «چرا؟»، «چرا من؟». در بخش نورولوژی، به هر اتاق که بروی، اولین چیزی که می‌بینی مکافات، درمانده‌گی، غم و خشم است که از چشم‌های آدم‌ها می‌بارد.

عشق در این‌جا گم می‌شود، می‌شود پوسته‌ای خشک از حسرت. انگار در نزدیکیِ مرگ، نفرت ورزیدن هم سخت و هزینه‌بر می‌شود. می‌ماند عذاب وجدان و ترس آدم‌ها اگر برای تو ویلچر می‌آورند تا به دستشویی ببرندت و بوی شاش و فساد تنت را تحمل می‌کنند. فکر می‌کنی پرستارها از آزار لذت می‌برند، اما شاید این‌طور نباشد. هم‌دلی با تو وقتی حرص آدم‌ها را موقع راه رفتن و سلامت هم در می‌آورده‌ای، این‌جا از همیشه سخت‌تر می‌شود.

دیگر از عزیمت عشق و خداحافظی ابدی نمی‌ترسی، بزرگ‌ترین ترست می‌شود کشتن عشق با مرض، زنجیر شدن به پای مسافر، یا شاید ترک شدن به خاطر پاهای سفت و چوبین.

  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۲
  • روشنا

برای کشتن مه‌تاب

جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲

ذهنم بر صفحات اول کتاب، بخیه‌های شکم مادرم را نقش می‌کند، بعد هم کلمات خیس می‌شوند و های های گریه می‌کنند. منتها های‌هایِ هر کلمه آوای تلفظ خودش است. در هیاهو و صداهای بلند کلمات توی سرم، کوچک می‌شوم، اندازه‌ی حروف، می‌ریزم زیر پات. پاهای سفت و قوی و خوش‌تراشی که به زمین می‌کوبی. وسط صفحه خیس می‌شود و خیس می‌شود، کلمه‌ها فرو می‌روند و گودالی می‌شود کوچک که توش جا می‌شوی، هرچند که به نظر بزرگ می‌آمده‌ای. پاهای بزرگ و تنومندت سر می‌خورند از لبه‌ی گور و فرو می‌افتی به قبر. فکر می‌کنم اگر برات با اشک و لگدهات قبر حفر کنم و بالای آن عزاداری کنم، دردت یقه‌ام را وا می‌گذارد.

دلم می‌گیرد، دلم تنگ می‌شود. برای همه آن‌ها که خاک کردم، دلم می‌خواهد بمیرم. دلم از تو انصراف می‌خواهد. نه قانون و قاعده‌ای را می‌شناسم دیگر و علمی هست یا معنای مکشوفی. یک بار مادربزرگمی که تنش شرحه شرحه شد و رزمگاه سرطان، بار دیگر پدربزرگم. یک بار پدرمی و یک بار مادرمی. از دستت می‌دهم همان‌طوری که از عزیزانم بریدم. نامه‌ی دل‌جوییت در احساس شوربختیم اثر ندارد. می‌گذارمش روی سینه‌ت و کلمه می‌خوابانم روی صورت و سینه‌ی تخت و نامهربانت. تلاش می‌کنم باور کنم مرده‌ای، در حالی که نیم سالیست باور کرده بودم قلب داری پشت آن میله‌های استخوان.

بعد از این «به فرودگاه نیا» ست و «خداحافظ ای عشقِ نامهربان.»

می‌سپارمت به شیرینی و خوشیِ به جا مانده از همه چیزها و کسانی که پرستیدم و باختم. می‌سپارمت به همه خانه‌ها که در آغوشت، زیر سقفشان رقصیدم و خندیدم. گریستم و شماتت شدم، کلمه گفتم و فهمیده نشدم.

یاد اولین نگاهم به صورت مه‌تابی‌ات زیر نور لامپ خورشیدی زرد، در تاریک‌ترین شب‌هایی می‌افتم که با روز اشتباه گرفته بودمشان. یاد شیشه‌های رنگی، دیوارهای کاه‌گلی، فرش قرمز و صندلی‌های چوبی کج و معوج، نرده‌های زنگ‌زده‌ی بالکن، لب‌خند مزمن پدربزرگم، آویشن کوهی، گربه‌های گرسنه، شالی‌های پر از قورباغه، سگ‌های علاقه‌مند، بارانِ وحشیِ نیمه‌شب در دامنه‌ی دماوند، دیوارهای آبی، چشم‌های مهربان و دست‌های عجیب و غریب می‌افتم.

کتاب از دستم می‌افتد، قلبم از سینه سر می‌خورد به گوری که برای تو کندیم. حالا در این زندان، بار دیگر محکوم به حیات شدم.

  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۴۳
  • روشنا

to my fulltime lover

چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۲۲
  • روشنا

موهای کوه وقتی سفید می‌شد

دوشنبه ۰۲ بهمن ۱۴۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۵۸
  • روشنا

دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲

من و گنجشک‌ها آفتاب را از خاطر بریده‌ایم. هرسال، درست یادم نیامده از کی این‌قدر غمگین و ناتوان شده‌ام. و هرسال قدم برداشتن سخت‌تر شده‌است.

مرگ و سرطان، فکر کنم قبحشان ریخت. فکر کردم پنجاه سال دیگر اگر روی همین تخت دیگر تکان نخورم، چه فرقی می‌کند؟ چه فرقی می‌کند اگر این گنجشک‌های عصبانی به جای نوک زدن به سقف پاسیو، سقف سرم را بشکافند؟ فکر نکنم این، کار گنجشک‌ها باشد. نهایتش می‌خورد کار کلاغ سیاه‌هایی باشد که صبح‌های مدرسه رفتن توی راه می‌شماردمشان و همان‌طور یلخی بر طبق عددشان، بدشانسی روزانه‌ام را حساب می‌کردم.

من شاید اگر تو را نمی‌شناختم، خوش‌بخت‌تر بدبختی را زنده‌گی می‌کردم. من شاید اگر نمی‌دانستم پشت آن قامت بسیار بلند، کودک آرام و ساده‌ای توی خودش فرو رفته که از میل ورزیدن و تنهایی می‌ترسد، می‌توانستم زیبایی عشق را، توی سرم از نقص و زشتی در امان نگه دارم.

تلاش می‌کنم از دستت ندهم چون خودم را مدت‌هاست در معامله‌ام با تو باخته‌ام. اما انگار که تلاش می‌کنم از دستم بروی. نگاه کردن و کلام نمی‌دانی. تنها ابزار تو خشونت است و حتی اگر لذتی برای تو در خودارضایی مدام نباشد، شکایت نخواهی کرد. تمام تمرکز تو، بر درد نکشیدن است. مثل حیوانات و همین گنجشک‌ها که تلاش می‌کنند حداقل ژوئیسانس ممکن را تولید کنند. من اما لذت را از لحظات و از حتی درد می‌مکم. همیشه دردمندم و تو، عادت داشته‌ای برای این شماتتم کنی. عادت داشته‌ای برای هرچه بوده‌ام و نبوده‌ام شماتتم کنی. اما من مانده‌ام. برای آینده‌ای خاکستری و دردناک با تو، خودم را تربیت کرده‌ام. چرا؟ چون من و گنجشک‌ها نرمی دست آفتاب را بر گونه‌ها از یاد برده‌ایم.

دلم از دوست داشتن و اشتیاقی در خودم که مدام سرکوبش کنیم من و تو، هم می‌خورد دیگر. دلم از بیدار شدن و دنبال نامت گشتن روی صفحات دیجیتال هم می‌خورد دیگر. دلم می‌خواست مثل تو ترسو بودم و محکم. اما من از در هم شکستن نترسیده‌ام و گریه کورم نکرده است. تو بگو، این اسفناک است؟ این اسفناک است که گنجشک‌ها را همیشه میان زمین و آسمان نگه داری و سرشان فریاد بکشی که به چیزهای نهفته دل نبندند؟ بگو «کار گنجشک ها میان زمین و آسمان بودن است شاید گنجشککم.» تا  دست نکشیدن از تو، مرا از خودم متنفرتر کند.

  • ۲۵ دی ۰۲ ، ۱۰:۲۹
  • روشنا